زندگی پر از عشق منو شوشوزندگی پر از عشق منو شوشو، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

داستان شیرین یک عشق

خاطره دیروز

  سلام فندق مامان خوبی نازنازک؟   عزیزم خبر خوب برات دارم دیروز روز متفاوتی بود فکر می کنم به همه خوش گذشت برات بگم که پنجشنبه که از سر کار برگشتم خونه عصرش با خاله مهدیه رفتم خرید مانتو شال و شلوار خریدم میدونی چرا؟ چون قرار بود جمعه عصر به اتفاق خاله و شوهر خاله و نیروانا یه قراری با بابایی بزاریم که در حقیقت اولین بیرون دسته جمعی بود این جوری بهونه ای برا آشنایی بیشتر بود خلاصه جمعه عصر رسید قرار شد اولش من با بابایی قرار بزارم بریم یه جایی منتظر خاله اینا باشیم. ساعت 6 بابایی امد چهار راه طالقانی رفتیم سمت هتل اسپیناس تو بلوار کشاورز منم زنگ زدم به خاله اینا که بیاین اونجا من و بابایی کلی منتظر موندیم تا اونها...
27 آبان 1391

مراسم خواستگاری ما

  سلام تنها همدم مامان خوبی قند عسلم؟ وای نمیدونی چقدر دلتنگ حرف زدن با تو بودم عمرو زندگیم   حرف های گفتنی زیاده هم خبر خوب دارم و هم نگرانی و بی قراری. از امروزم که میخواهیم بریم مهمونی خدا همه چیزو میسپارم دست خودش. برات بگم که 5 شنبه گذشته منو بابا رفتیم شمال و طبق قرار جمعه 8 مرداد ساعت 7 بابایی به همراه خانواده آمدن منزل ما بابا جونی یه سبد گل زیبا برا من اورد اینم عکسش       منم با کلی دلهره از مهمونا پذیرایی کردم و خاله مهدیه هم کمکم کرد بعد از حدود 1 ساعت حرف زدن و جواب بله از پدر عروس داماد گرفتن شیرینی چایی تعارف کردیم و قرار شد برا بعد از ماه رمضون یه جشن کوچولو بر عقد کنان برگزار کن...
27 آبان 1391

سلام به شکلات خودمممممممممممممممممممم

سلام مامانی خوبی ؟ به لطف خدا همه چی آرومه عزیزم دلنگرانی همه کم شده و همه چی داره خوب پیش میره دیروز عصر یه یک ساعتی با بابایی بودم کلی میوه و چایی خوردیم ما دوتا خیلی شکمو ییم فکر کنم تو هم .. بعدش که امدم خونه از اونجایی که بابا جونت کبکش خروس می خوند گفت کامپیوترو روشن کنم تا بهم وب بده یه یک ساعتی هم چتیدیم. وقت افطاری رسید شبش هم که مامان جمیل اینا تو لاهیجان خونه مادر جون دعوت بودن کلی راجع به مراسم عقد برنامه چیده بودن امروزم که من میرم رنگ لباسمو انتخاب کنم و اندازه بگیرمو این کارا . بابایی هم که روزه است دلم نمیاد تو این گرما اذیت بشه بنابراین خودم تنهایی میرم. فقط می خواستم این خبرو بهت بگم که حالم خیلی خوبه.... منتظریم تا 20...
27 آبان 1391

روز های بیقراری

        عاقبت در یک شب از شب‌های دور                      کــــودک مــــن پا به دنیا می نهـــــد                                               آن زمان بر مــن خــدای مهــــــربان                 &nbs...
27 آبان 1391

برات بگم که..

سلام سلام صد تا سلام به عزیز خودم کلی دلم برات تنگ شده بود.ولی اتفاق جدیدی نیفتاد که بیام و اینجا برات تعریف کنم جیگرم. همه چیز خوبه همه کارا داره درست پیش میره .منو بابا هم مشغول کارای خودمونیم. بیچاره بابا جونی این قدر که به فکر منه هنوز برا خودش چیزی نخریده. امروز رفتم برا چشمام لنز گرفتم این عینکه دیگه خسته ام کرده بود تو خونواده ما همه عینکیاند بابا عینک نداره خدا کنه تو عینکی نشی ناز گلم چون وافقعا" دردسر ه. پریشب برا بابا برنج پختم بنده خدا حوصله اش نمیاد چیزی برا خودش بپزه منم که با عجله مجبور شدم کته بزارم مادر نمیدونی چی شده شفته ، مثل خمیر .آبروم رفت.... بابایی چیزی نگفت تازه ازم تشکر کرد دستت درد نکنه عزیزم خیلی خوشمزه بو...
27 آبان 1391

21/7/90

        سلام عسل من خوبی؟ وای این قدر دلم می خواست بیام اینجا برات حرف بزنم عزیز دلم. ولی مگه این مشغله های کاری میزاره. تو خونه که هستی یه جور کار داری بیرون از خونه ام یه جور . کلی اتفاق های خوب افتاده عزیزم. دیشب خاله مهدیه برا اولین بار بابا حمیدو دعوت کرد خونه خودشون برا افطاری. خیلی خوش گذشت عزیزم حدودای ساعت 7 بود که بابا رسید هنوز یه ساعتی تا افطار وقت داشتیم. البته من کمک کرده بودم که همه چیز تا اون موقع اماده باشه. تو پختن غذا هم کمک کردم از اونجایی که بابا حمید اینجا تنها است خاله مهدیه سنگ تموم گذاشته بود یه مقدار هم غذا اضافه پخته بود که بابات موقع رفتن با خودش ببره . برا افطار کتلت و شامی شمالی...
27 آبان 1391

روز خرید مون

    سلام قند عسلم خوبي دلبندم؟مثل هميشه دلم برا شكلاتم تنگ شده بووووووووووووووووووود يه دنيااااااااااااااااااااااا  اين قدر كارا داشتيم كه نگوووووووووووووووووووووو. فقط دلم مي خواست زود تر اين كارا تموم شه بيام برات بنويسم . ميدوني فكر مي كنم يه روزي ميرسه كه اين خاطراتو مي خوني من همشو برات حفظ مي كنم ، هم از روز هاي  خوش زندگيمون مي نويسم هم از از مشكلاتمون تا بدوني كه زندگي پستي و بلندي داره دلبندم. در حال حاضر همه فكر من و بابا اينه كه بتونيم اين يه تكيه راه باقيمانده رو تا رسيدن بهم به خوشي طي كنيم ولي بعدشم كلي راه هست كه تا اخر عمر بايد پا به پاي هم بريم خوشبختانه پدرت تا به الان بهم ثابت كرده كه هم...
27 آبان 1391

شیرین ترین مهمونی دو نفره من و بابا

      سلام کاکل زری من ، سلام ناز پری من . خوبی؟  بابا دلمون برات تنگ شده دخمر گلم یا پسر نانازم. فدای چشمات بشم وقتی نگاش با منه( جمله ای که بابایی وقتی احساساتی میشه بهم میگه). یه خبر بگم برات یه پسر عموی توراهی داریم. پسر عمو مجیده. زن عمو ی شما یه 5 ماهی هست تو دلش نی نی داره پریشب بابایی بهم گفت این دفعه هم نی نی پسره.تو خونواده بابایی همه نی نی ها پسرن مامان اگه تو دخمر باشی مطمئنم حسابی دلبری می کنی ها!!!! نه؟ دخمر من باید سوگولی بشه...............عزیزمممممممممممممممممممم. خلاصه ماهان کوچولو داره لحظه شماری میکنه داداششو ببینه  ولی خودمونیم ها ماهان خیلی شیطونه خدا به داد برسههههههههههههههههههه...
27 آبان 1391

این 3 4 روز چه طور گذشت؟

سلام جوجوی من. چه طوری؟ چه خبرا؟ وای یه وقت نگی مامان چه قدر بی وفا شده بهم سر نمیزنه هاهاهاهاها.... من و بابا همیشه به فکرتیم تو تو قلب ما جا داری عزیزم. این روز ها این قدر سرمون شلوغ بود که نگووووووووووووووووووو. نمی دونم از کجا شروع کنم... این چند روز من همه وقتمو تو بازار میگذروندم این قدر خرید کردم که واقعا" دلم نمی خواد تا یه مدتی تو بازار آفتابی بشم. من از روز سه شنبه مرخصی بودم تا الان صبح روز اول که کار خاصی نکردم به نظافت و این کارا گذشت عصرش با بابا رفتیم سمت جمهوری کراوات و پیراهن دامادی خریدیم یه چرخی زدیم و امدیم خانه فرداشم که عید بود و من و بابا قرار بود برا گرفتن لباسم بریم صبح زود بابای سحر خیزت بیدار شد و منو با صدای ت...
27 آبان 1391