زندگی پر از عشق منو شوشوزندگی پر از عشق منو شوشو، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

داستان شیرین یک عشق

اخرین پست 91 و اولین قدم برای تو

گل خوشکل مننننننننن فکر نمی کردم امسال و الان این احساس من باشه... یه بار مهمون دلم شده باشی و برگشته باشی سر جای اولتتتتتت اینه قانون دنیا که از لحظه بعدت هم خبر نداری... خلاصه این بود تقدیر ما که تو فکرم اصلا نبووووووووووووووود. خلاصه امسال هم با همه اتفاق هاش داره میره و بهار خانوم تو راهه من عاشق بهارم چرا که متولد بهارمممممممممممم متولد ماه بهشت ، اردیبهشت حالا که همه چیز داره نو میشه ما هم باید روحمونو تازه کنیم به چیز های خوب فکر کنیم و اینده زیبایی که تو راهه و اینکه هرچی سنمون بشتر میشه باید به خدا نزدیک تر بشیم  اصلا فلسفه بهار و سال نو همینه مرگ و زندده شدن طبیعتتتتتتتت باید سعی کنیم تو همه چیز وجود خدا رو حس کنیم. ...
27 اسفند 1391

ما هم به مسابقه دعوت شدیمممممممممممممم

سلامممممممممممممممممممممممم. امروز چه روز خوبیه . خدا جون ممنونمممممممممممممممممممم بسیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااار بسیارررررررررررررررررررررر . بابا حمید کنار ماستتتتتتتتتتتتتتتتتت جونمییییییییییییییییییییییی کلی دلتنگی میکردیم حالا دیگه برطرف شدددددددددددددددددددددد. خاله مهدیه هم تو راهه دیگه جمع مون جمعه.امروز هم که میریم رشت پیش مامان جون اونجا هم خوش میگذره. دیشب با بابا حمید رفتیم چشم پزشکی و بابایی هم عینکی شددددددددددددددد. اخخخخخخخخخخخخخخخخخخ اصلانم بهش نمیاد ولی دیگه چاره ای نیستتتتتتتتتتتتتتت. منم 5/. نمره شماره چشمم کم شده کلا همه چیز خوبه خاله جونی هااااااااااااااا این کوچول موچول ما...
19 بهمن 1391

رند ترین لحظه زندگیمون

امروز چهارشنبه 22 آذر 1391،  12/12/20012 ساعت 12:12 :12  رند ترین زمان زندگی ماست که داره سپری میشه گلم.  من در این روز 26 سال و 7 ماه و یک روز از سنم میگذره و این اتفاق هر صد سال یکبار اتفاق می افته و حتما من در صد سال آینده نیستم. زمان برای ما انسانها خیلی زود سپری میشه و چه خوب قدر همو بدونیم.و بدونیم برای چی به دنیا امدیم و باید برای آینده چی کار کنیم. من تو این لحظه به یاد همه دوستان خوبم بودم و برای همه بهترین ها رو آرزو کردم. این شاخه گل زیبا تقدیم به وجود همه شما دوستان خوبم.(اسمش سوسن چهل چراغه )خیلی خوشکله مگه نه؟) ...
22 آذر 1391

یک عاشقانه برای تو

تو را نگاه می کنم می خواهم از تو بنویسم من پر از واژه ام و این بار از واژه هایم برایت عاشقانه ای خواهم ساخت واژه به وازه کنار هم عاشقانه ای برای تو نمیدانم چرا هیچ وازه ای توان توصیف تو را ندارد چرا من پر از وازه همیشه برای توصیف تو تهی از وازه می شوم من ناتوام یا وازه ها؟؟ چرا هیچ وازه ای نمی تواند تپش قلبم را معنا کند؟ چرا هیچ وازه ای نمی تواند چیستی نگاه مرا معنا کند؟ سخن از توست و من مانند همیشه از گفتن تو ناتوانم کاش نگاهم را ف که با هر تپش قلبمف بای تو می سراید بشنوی شاید سکوت بهترین ترانه باشد عزیزکم و این ترانه سکوت من چشمانت خلاصه ی آتش فشان است. همرنگ خاک دياری که دوستش می دارم ! چال کنج ...
27 آبان 1391

یه عالمه دلتنگی برای تو

سلام به عزیز دوردونه ، گل گلخونه، یکی یدونه خودم!!! وای مامانی تو نمیدونی من چقدر دلتنگت بودم قربونت برم الهی عشق من و بابایی ازت دور بودم ولی کلی خبر برات دارم عزیز دل مامان ، البته این چند روز بابایی هم پیشم نبود  رفتم شمال کلی خوش گذشت خونه مادرجون جشن امام زمان داشتیم نذری دادم و دعا کردم برا همه نی نی ها مامان و بابا هاشون و خونواده هاشون که همیشه سالم و خوش باشند . خوب حالا از خودم برات بگم یادته گفته بودم برا 26 قرار بابایی با خونوادش بیاد خونه ما؟ چون اقاجون تو تهران کار داشت و ما هم درگیر جشن امام زمان بودیم قرارو انداختیم برا جمعه 7 مرداد ، قرار شده تو اون جلسه در مورد همه چیز صحبت بشه و برا بعد از ماه رمضون جشن عقد بگیریم...
27 آبان 1391

بدون عنوان

      سلام آرامش من خوبی؟داشتم تو دفتر کار می کردم ولی خیلی خسته شدم گفتم بیام یه کم با تو خوشگلم حرف بزنم که خستگی هام از تنم بره راستش جیگر مامان از صبح دلم خیلی گرفته هم دل تنگم هم... قرار 5 شنبه با بابا حمید بریم شمال خاله اینا زود تر از ما میرن می خوان برن یه کم به مامان جمیل کمک کنند تا من برسم جمعه هم که قراره خونواده بابا بیاین خونمون بابا گفته با عمه فاطی و مریم میاین و اقاجون و مامان مهری هم که هستند با اینکه تا حالا خونواده بابا رو ندیدم ولی اصلا" استرس ندارم چون این طور که بابا تعریف کرده باید خیلی مهربون باشند . دلتنگیم از جای دیگه است اگه تو باشی باز من دلتنگ میشم؟ دیشب خاله مهدیه داشت از دوران ب...
27 آبان 1391

حرف های خودمونی من و تو

    عزیزم چند وقته دلم می خواست از چیزی که تو ذهنم میگذره برات بنویسم شاید وقتی خودت بزرگ شی و این پستو بخونی خندت بگیره شایدم خودم تصمیم بگیرم این پستو از وبلاگت پاک کنم عزیزم من و بابات مدت زیادی که با هم هستیم  هروقت  حرف از زندگی مشترک شده و اینده بابات حرف تو رو به میون آورده با چنان عشقی ازت حرف میزنه که نگو یه ذوق عجیبی داره اوایل اصلا" نمی تونستم درکش کنم همیشه بهش می گفتم الان چیز های مهم تری هست تا بچه چقدر به این قضیه فکر میکنی ولی اون خیلی با ذوق حرف میزد گاهی اوقات میگفت من عشقمو کی میبینم کی میاد بشینه رو پاهام باهاش بازی کنم خلاصه از تو حرف میزد ولی من همیشه سکوت می کردم و گاهی اوقات هم حسودیم میشد...
27 آبان 1391

از دست دادن یک دوست

    سلام جیگر من سلام نفس من برات دلتنگ بودم مثل همیشه. روزی و شبی نیست که با با بات حرف بزنم و از وجود شما یادی نکنیم. ولی هنوز کلی راه داریم تا به شما برسیم . ما همه تلاشمونو میکنیم تا یه زندگی راحت بسازیم و خدای مهربون شما رو به ما هدیه بده. نفس من یادته بهت گفتم زندگی روز های خوب و بد داره، و من از همه روز هاش برات می نویسم ؟ عزیزم راسنش دیروز یه خبر ناراحت کننده شنیدم و دلتنگ شدم  ، درسته که ما باید مقاوم باشیم و در برابر خواست خدا صبوری کنیم ولی گاهی اوقات شنیدن بعضی خبر ها ناراحت کننده است. دیروز خاله مهرانه مامان مهرسا کوچولو خبری تو وبش نوشته بود که با خوندنش پیگیر شدم و فهمیدم که یه دوست خوبتو از دست دادی ع...
27 آبان 1391