زندگی پر از عشق منو شوشوزندگی پر از عشق منو شوشو، تا این لحظه: 16 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

داستان شیرین یک عشق

خاطره بهترین روز زندگیم 28 دی ماه 1392

1392/11/10 18:49
نویسنده : مامان و بابا
7,408 بازدید
اشتراک گذاری

خاطره زایمان

 ٩ماه بارداری من گذشت حالا که فکر میکنم میبینم همش خوب بودددددددد عالی بوددددددد و من الان یک دنیا دلتنگی دارم برای اون رو زها .... روز هایی که نمیدونستم  چه موجودی تو شکم دارم چه شکلیه ؟ پسره؟ دختره؟ همش استرس تپیدن قلب کوچولوشوداشتم... هییییییی حالا گل پسری تو بغلمه وقتی چشماشو باز میکنه 2تا تیله سیاه چنان می درخشه که هرچی غمه تو دلم پاک میشه جاشو شادی میگیره و انگیزه برای اینده.... خدایا این روز هارو نصیب همه بکن ،همه دوستان عزیزم این طعم شیرین رو بچشنددددددد....

واما خاطره دنیا امدن آرتین عزیزم 

الهی من فدای تو بشم با اون خنده هات

 

                                                                                                                                                                 

 

واما خاطره دنیا امدن آرتین عزیزم:

پسرم روز شنبه 28دی ماه 1392 با وزن 3/100و قد 46 سانت ودور سر 34 در بیمارستان ولیعصر رشت توسط دکتر ویدا امینی مقدم در ساعت 12 ظهر متولد شد

جمعه شب 27 دی بود و من بر اساس پریودم 37هفته رو تموم کرده بودم و بر اساس سونو گرافی هام 36هفته و 5 روز بودم. یه حس عجیبی بهم میگفت پسرم همین روز هاست که میاد و منتظر 10 بهمن و سزارین از پیش تعیین شده نمیمونه. حتی یادمه وقتی رفتم نامه بیمارستان بگیرم به دکترم گفتم اگه نی نی زود تر بیاد چی میشه؟ دکترم گفت بعیده و 100 در 100 همون 10 بهمن به دنیاش میاره.

یکشنبه 29 دی تولد حضرت رسول بود حمیدم مرخصی گرفت که بیاد پیشم خیلی خیلی دلتنگش بودم 4شنبه شب ساعت ١٢ حمید رسید ،5شنبه و جمعه چند جا کار داشتم همین شد که خیلی پیاده روی کردم و بعدش همش انقباض های طولانی داشتم .

جمعه برای نهار مهمون مامانم بودیم و شامش مهمون مادر بزرگم بعد از شام یکی از بچه ها بهم اس داد که نی نی 33هفته ای دوستمون محبوب فوت کرده من خیلی ناراحت و افسرده شدم و به شدت ترسیدم همش منتظر 1حرکت از ارتین بودم شب که برگشتیم خونه ارتین مدام سکسکه میکرد دلم یکم اروم شد به حمید گفتم امشب اخرین شب 2تاییمونه باهم فیلم دیدیم رفتیم خوابیدیم نصفه های شب خیلی کمرم درد گرفت حس کردم کمرم داره میشکنه پا شدم نشستم طبق معمول حمیدم با من بیدار شد سعی کرد ارومم کنه هنوز درد داشتم ولی سعی کردم بخوابم نمیدونم چند ساعت گذشت که یکهو دیدم یه چیزی مثل بادکنک تو وجودم ترکید غیر ارداری یک اخ بلند کشیدم  و اب غیر عادی ازم خارج شد شک کردم که کیسه اب باشه حمید چراغو روشن کرد ساعت رو دید گفت 6/30هست نگران نباش رفتم سمت دستشویی ابش هی میومد هی قطع می شد مطمئن نبودم کیسه ابمه یا نه رفتم تلفن بزنم مامانم که دیدم یهو ریزش اب شدید شد خودمو رسوندم حموم و یه دوش مختصر گرفتم به بیمارستان زنگ زدم و ماشین گرفتیمو رفتیم نمیدونم چرا استرس نداشتم نزدیک 8بود رسیدیم بیمارستان مدارکو تحویل ماما دادم چک کرد سونو کرد و گفت نی نی حالش خوبه به دکترم زنگ زد و با اتاق عمل هماهنگ کرد همچنین از پزشک اطفال اجازه بستری گرفت چون ارتین 20روز جلوتر داشت متولد می شد.

حمید هم دنبال کارای پذیرش بود مامانم هم کنارم بود یه مقدار بعد هم مادر شوهرم امد ساعت 11 بود که اسممو صدا زدن و بردن برای عمل پرسنل اتاق عمل عالی بودن دکترمم که فرشته بود خوش اخلاق و با شخصیت روش بی حسی رو انتخاب کردم دکتر بی هوشی خیلی با حوصله بود و همه چیز رو برام توضیح داد عمل شروع شد دکتر اسم نی نی رو پرسید رنگ لباس هاشو و کلی شوخی و خنده که ناگهان صدای گریه پسرم فضای اتاق رو پر کرد خیلی کوچولو بود عسیس دلممممم بهترین لحظه عمرم بود خیلی زیبا بود خیلیییییییییییییییییی.

بعد اون لحظه دیگه چیزی یادم نمیاد تا ریکاوری که دکتر بیهوشی داد میزد خانوم نفس عمیق نفس عمیق و یک ماسک اکسیژن و حس درد هایی که تازه داشت میومد سراغم بعدش اسممو برای انتقال به بخش صدا زدن حمید و مامانم و مادر شوهرم و خواهر شوهرمو و جاریمو دیدم صدای همشونو میشنیدم و لی حس جواب دادن و نای حرف زدن نداشتم هجوم درد بود که حس میکردم دارن کل شکممو پاره میکنن مسکن خواستم خیلی طول کشید تا برام مسکن بزنن تو این فاصله جابه جایی تخت اتاق عمل بود و تخت بخش که حس میکردم بین زمین و اسمون معلقم یک دنیا درد بود بعدش تعویض  لباس بود یک سری کارای دیگه و اوردن عشقمممممممم تو بغلممممممممم دستام توان نداشت بغلش کنم پسرم چشماشو بسته بود گریه نمیکرد خیلی اروم خوابیده بود .بعد دوباره بردنش تو تختش شوشو کنارم بود دستاش تو دستم و ناله های بلند من که با زدن مسکن اروم شدمو به یه خواب عمیق  فرو رفتم تا ساعت 5-6 عصر دیدم جاری کوچیکه امده ملاقات .مامان رفته خونه خواهر شوهر کوچیکه پیشمه و خبری از حمید نیست دردم اروم بود من هنوز خبر از درد های بعدی نداشتم با خواهر شوهرم کمی حرف زدیم از این ور از اون ور آرتینم اروم برای خودش خوابیده بود . ساعت 10 شد که سوند رو برداشتن تجویز خوردن مایعات شروع شدو نشستن و راه رفتن از 12 شب به بعد وقتی میخواستم برای اولین بار بشینم خیلی درد کشیدم اصلا" سخت ترین مرحله سزارین همین مرحله هست بعدش دیگه چیزی نداره با کمک مریم و همراه تخت بغلی نشستم وکم کم راه رفتم تا صبحش منتظر شدم شوشو امد و مامانم .خواهر شوهرمم رفت.

دکتر خود م امد و دکتر نی نی . برگه ترخیص اماده شد  و ما راهی لاهیجان شدیم.

پسرم شب تولد حضرت محمد پاشو گذاشت به دنیا و روز تولد حضرت محمد (ص) پاشو گذاشت تو خونه ما.اسمشو تو قران محمد حسین گذاشتیم چند روز هم به این اسم صداش زدیم  .

روز چهارم بعد از تولدش برای ازمایش غربالگری رفت و بعدشم دکتر اطفال.

پسرم کمی زرد شد و دکتر برای کنترل زردیش قطره تجویز کرد و گفت دستگاه بگیریم تو خونه بزاریمش زیر دستگاه پسر خوبی بود ولی من طاغت دیدنشو نداشتم  اونم لخت با چش بند بمونه اون تو 9ساعت بیشتر نزاشتم بمونه خدارو شکر الان خوب شده دیشبم که روز 8تولدش بود نافش افتاد گل پسری شده برای خودششششش.

اینم خاطره زایمان من .

 

 

 

 

 

                                                                                                                                                                 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

ماماني
8 بهمن 92 12:50
اي جونم تک تک خاطرات زايمانم برام زنده شد اشک تو چشام جمع شده تا باشه از اين خاطره ها باشه
یک عاشقانه آرام
8 بهمن 92 13:13
سلام عزیززززززز دلم وای چقدر منتظر شدم تتا بیای بنویسی باریکلا به این همه اردت که با اینکه تازه فارغ شدی و بچه کوچیک داری باز اومدی و نوشتی...خدارو شکر که همه چی خوب پیش رفته خیلی خوشحال شدم.روی ماه پسرتو ببوس
ن
8 بهمن 92 14:11
ای جوووووووونم خدا روشکررررررر.عزیزم ثوقت شیر دادن واسه همه دوستامون که منتظرن دعا کن .تو بهشتو داری دوست پاک و مهربونم دعا کن
پرتو
8 بهمن 92 19:44
هانی جونم چقدر اذیت شدی دوستم خدا رو شکر که الان بهتری عمل سزارین بدیش همینه که درداش بعد میاد ولی در کل امیدوارم که الان مشکلی نداشته باشی دوستم . الهی قربون خندش برم من که چه با ممکه این وروجک خاله . خدا حفظش کنه براتون عزیزم هزارررررررر سال
رضوان مامان رادین
9 بهمن 92 0:31
چه خاطره زیبایی...خدا آۀرتین جونی راا واسه مامان و بابای مهربونش حفظ کنه انشاا...
مانی محیا
9 بهمن 92 9:17
عزیزم. همشو با اشک شوق خوندم. دیدی تموم شد دوستم
مامان ریحان
9 بهمن 92 12:26
سلام پس شما هم کیسه ی آبت پاره شد چقدر هم ریلکسی بودی ای شیطون چه شکار لحظه ی لبخندی عکس انداختی بیا خصوصی
عاطفه
9 بهمن 92 23:40
عزیـــــــــــزم.....کلی مبارک باشه....الههی شکر که حال جفتتون خوبه و کلی هانی جون برای زایمان خودم استرس گرفتم از الان گریه کردم
مامان ریحان
10 بهمن 92 23:09
عزیزم واسه دیدن پستهام باید از اکسپلوور یا گوگل کروم وارد بشی خ داریییییییییییی
نگاری
14 بهمن 92 13:27
اخی عزیزم. اره اون راه رفتن و نشستن سخته. ولی وقتی بی حسی رفت اونقدر که می گی درد نداشتم
آجی مهدیه
15 بهمن 92 14:22
خیلی قشنگ نوشته بودی آدینه جون . یه کمکی هم ترس ورم داشت اینا رو که خوندم
بهاره مامان کیان
15 بهمن 92 16:14
الهی من فدای تو پشم خاله جون قربون اون خنده هات برم چقد ناز میخنده فرشته کوچولوی من
ازاده مامان آرتین
20 بهمن 92 17:43
آخی نازی-زایمان بهترین تجربه دنیاست برای خانم ها-خیلی شیرین بود
بابای دو قلوها
22 بهمن 92 13:03
به به مبارکا باشه ایشالاه درسته چندان به روز نیس، ولی به وبلاگ وروجکای ما هم اگه سر بزنی، خوشحال میشم. منتظرت هستم.
مامان صفا
26 بهمن 92 16:44
ای جانممممممممممممممم عزیزم تبریک میگم... قدم آرتین جونم مبارک باشه.. اومدم اینجا باورم نشد چون همش منتظر بهمن بودم تا شما به دنیا بیای و دیگه این چند روز همش میگفتم دیدی نرفتی وبلاگ ... خلاصه امروز اومدم دیدم گل پسر قند عسل تاج به سرمون به دنیا اومده... فدای اون خنده ات بشم من... الهی کنار عزیزانت زیر سایه بابا و مامان مهربونت سالم و شاد زندگی کنی .... دستای کوچولوت می بوسم
زهرا
27 بهمن 92 8:34
ای جونم چ خنده ملوسی . زمینی شدن نی نی مبارک
مامان علی مرتضی
5 اسفند 92 22:34
عالیییییییییییییییییییی بود مگه لاهیجان دکتر نداشت عزیزم؟