عنوانی نداره
الان که برات می نویسم گلم ساعت 8 شب هست و بابا و هم خونه هست منم از درسم فارغ شدم و شام درست کردم وگفتم بیام سری به خونه ارزو هام بزنم. چطوری مامان جون؟
از وقتی از شمال برگشتیم اتفاق تازه ای نیفتاده روز ها همین جوری میرن و من مشغول درس خوندن هستم و همه فکرم متمرکز شده رو درسم. بابا هم داره خوب می خونه.جز چهارشنبه که مهمون داشتیم و با اونها سرگرم بودم کار دیگه ای نکردم.
چیزی تا شب یلدا نمونده برای شب یلدا که تولد دایی علی هم هست مهمون خاله مهدیه هستیم و من دارم فکر می کنم که چی برا کادو بگیرم؟؟؟
امروز سربازی عمو امید هم تموم شده و برگشت رشت. دیگه اینکه با چند تا فروشگاه مجازی خوشکل که وسایل نی نی می فروشن آشنا شدم و می خوام از این به بعد از اونجا برات خرید کنم چون اجناسش خیلی خوشکل هست وخیلی خوشم آمده.
دیگه کوچولو خبری ندارم.دلم برای روز هایی که با بابا دوست بودیم و نامزد تنگ شده آخه اون موقع ها خیلی بیرون میرفتیم. همش در گشت و گذار بودیم هرچی رستوران تو تهران بود من بلد بودم. ولی حییییییییییییف الان همیشه تو خونه هستیم اونم به خاطر درس خوب راهی که خودمون خواستیم خدا کنه نتیجه بگیریم.
دوستای گلم خیلی خیلی برام دعا کنید راه درازی در پیش دارم حداقل 6 ماه مونده دعا کنید کم نیارم و سفت و سخت بخونم تا موفق بشم.
راستی گلم این دفعه هم که رفته بودم شمال یادم رفت از اسباب بازی های بچگیم عکس بگیرم برات.
ا ین قدر خوب از اسباب بازی هام مراقبت کردم که همشون تمییزو سالم موندن برای تو.
از اون اسباب بازی های قدیمی هست که مادر بزرگم از مکه اورده بود خیلی خیلی دوسشون دارم همه عروسک ها سخن گو هستند و وسایل برقی ها کار می کنند حالا سر فرصت ازشون عکس میندازم و اینجا میزارم.