حرف های خودمونی من و تو
عزیزم چند وقته دلم می خواست از چیزی که تو ذهنم میگذره برات بنویسم شاید وقتی خودت بزرگ شی و این پستو بخونی خندت بگیره شایدم خودم تصمیم بگیرم این پستو از وبلاگت پاک کنم عزیزم من و بابات مدت زیادی که با هم هستیم هروقت حرف از زندگی مشترک شده و اینده بابات حرف تو رو به میون آورده با چنان عشقی ازت حرف میزنه که نگو یه ذوق عجیبی داره اوایل اصلا" نمی تونستم درکش کنم همیشه بهش می گفتم الان چیز های مهم تری هست تا بچه چقدر به این قضیه فکر میکنی ولی اون خیلی با ذوق حرف میزد گاهی اوقات میگفت من عشقمو کی میبینم کی میاد بشینه رو پاهام باهاش بازی کنم خلاصه از تو حرف میزد ولی من همیشه سکوت می کردم و گاهی اوقات هم حسودیم میشد بهش می گفتم حمید فکر می کنم اگه بچه دار شیم جای منو برات پر می کنه شاید دیگه مثل الان دوسم نداشته باشی بهش می گفتم تو همه آرزو و زندگی تو گذاشتی برای بچه ات پس من چی؟ جای من کجاست تو که نیومده این قدر دوسش داری اگه بیاد چی؟ به بابا میگفتم اگه ازدواج کنیم تا ده سال از بچه خبری نیست بابات بهم می خندید بهم می گفت مادر ندیدم این قدر حسود وا بچه من بچه تو هم هست مگه میشه ... بهم میگفت بیشتر از من به تو وابسته میشه تو مامانشی یه بار به خاطر علاقه اش به این قضیه حسابی باهاش دعوا کردم ولی اون به رفتار منخندید بعد مدتی که با این جا و نی نی هاآشنا شدم وقتی احساس مادر ها رو نسبت به بچه هاشون دیدم تو رو تو وجود خودم حس کردم حالا منم بهت فکر می کنم میدونم با امدنت همه چیز عوض میشه شاید خوشبخت تر از حالا بشیم حالا که قضیه ازدواج ما جدی و حتمی شده تو رو به خودم نزدیک تر میبینم ولی هنوز فکر می کنم به این زودی آمادگیشو ندارم .
تا حالا شده هیچ مادری نسبت به محبت پدر به بچه اش حسودی کنه؟ نمی دونم شاید این حس به خاطر وابستگی بیش از حد من به پدرته با اینکه خودم فکر می کنم عاشقانه دوست خواهم داشت و لی گاهی از این احساس پدرت به تو ناراحت میشم امیدوارم وقتی امدی چنین حسی نداشته باشم
٢مرداد٩٠