مراسم خواستگاری ما
سلام تنها همدم مامان خوبی قند عسلم؟ وای نمیدونی چقدر دلتنگ حرف زدن با تو بودم عمرو زندگیم
حرف های گفتنی زیاده هم خبر خوب دارم و هم نگرانی و بی قراری. از امروزم که میخواهیم بریم مهمونی خدا همه چیزو میسپارم دست خودش. برات بگم که 5 شنبه گذشته منو بابا رفتیم شمال و طبق قرار جمعه 8 مرداد ساعت 7 بابایی به همراه خانواده آمدن منزل ما بابا جونی یه سبد گل زیبا برا من اورد اینم عکسش
منم با کلی دلهره از مهمونا پذیرایی کردم و خاله مهدیه هم کمکم کرد بعد از حدود 1 ساعت حرف زدن و جواب بله از پدر عروس داماد گرفتن شیرینی چایی تعارف کردیم و قرار شد برا بعد از ماه رمضون یه جشن کوچولو بر عقد کنان برگزار کنیم البته لازمه من و بابایی برنامه کارو مرخصی هامونو جور کنیم تا زمان کافی برا رسیدن به کارهامون داشته باشیم. دلبر مامان در کنار این خبر های خوب یه سری اتفاق های دیگه هم افتاد که کمی منو دلگیر کرده و استرس بهم وارد شده البته بابا جونیت مثل همیشه صبور و مقاوم پشتم ایستاده و کمکم می کنه. تنها حرفش به من اینه که محکم باشم و حوصله به خرج بدم من تازه امروز برگشتم تهران، سرکارم و 3 روزی میشه که بابا حمیدتو ندیدم امروز قراره بریم مزون گل یخ لباس مراسم سفارش بدم که تا بعد ماه رمضون حاضر بشه
بعدشم برا خریم انگشتر سری بزنیم بازار راستی یه باغ با الاچیق های خوشکل برا عقدمون دیدیم که بین جاده رشت و لاهیجان باشه تا همه با خیال راحت بتونن تشریف بیارن مامی من همیشه دلم می خواست تو باغ مراسم بگیریم که خدای مهربون برام مهیا کرد. میدونم فرشته کوچولوی من از اون بالا مراقب همه چی هست با دعا هاش پشت منو باباش قرصه. قربون شکل ماهت برم من بازم هوامونو داشته باش. منم توکل می کنم به خداوند بزرگ همه چیزو میسپارم دست خودش و راضیم به خواست مهربون ترین. خیلی دوست داریم عزیزم
١١مرداد٩٠