بدون عنوان
سلام آرامش من خوبی؟داشتم تو دفتر کار می کردم ولی خیلی خسته شدم گفتم بیام یه کم با تو خوشگلم حرف بزنم که خستگی هام از تنم بره راستش جیگر مامان از صبح دلم خیلی گرفته هم دل تنگم هم... قرار 5 شنبه با بابا حمید بریم شمال خاله اینا زود تر از ما میرن می خوان برن یه کم به مامان جمیل کمک کنند تا من برسم جمعه هم که قراره خونواده بابا بیاین خونمون بابا گفته با عمه فاطی و مریم میاین و اقاجون و مامان مهری هم که هستند با اینکه تا حالا خونواده بابا رو ندیدم ولی اصلا" استرس ندارم چون این طور که بابا تعریف کرده باید خیلی مهربون باشند . دلتنگیم از جای دیگه است اگه تو باشی باز من دلتنگ میشم؟ دیشب خاله مهدیه داشت از دوران بچکی نیروانا حرف میزد یه لحظه تو رو تو ذهنم تصور کردم کاش حداقل می دونستم پسری یا دختر . عزیزم پسر نازم یا دختر خوشگلم وقتی برات می نویسم یه کم حالم بهتر میشه. قوربون چشمای قشنگت بشم من می خوام این 1 ماه هرچه زود تر تموم شه دل تو دلم نیست دیروز بابایی بهم میگفت اینه تو خیلی عجولی یه کم صبر داشته باش حل میشه آخه بابا حمید صبر و تحملش خیلی زیاده دلتنگی هاشو ابراز نمیکنه از تنهاییها چیزی نمیگه خوب مامانی من میدونم چقدر داره بهش سخت میگذره همش داره کار میکنه شب ها دیر می خوابه صبح ها هم زود بیدار میشه من واقعا" از دوری خسته شدم از فکرو خیال نگرانی خسته شدم عزیزم .یه جوری طاغتم تموم شده دلم می خواد همه چیز زود بگذره . دیروز با بایی رفتیم پارک تو این هفته فقط 1 ساعت دیدمش یه پسر کوچولو داشت رد میشد من فهمیدم که بااب دلش باز هوای تو رو کردهاین روزا هرجا میرم یه بوی غریبی به مشامم میرسه حتما" عطر تن تو آره؟ چقدر بوش شبیه عطر باباییه عاشقتم عزیزم. بی قرارتم دلبندم به قلبم بیا من تو رو این طوری تو ذهن و همه وجودم تصور می کنم
اون موقع که میگیرمت بغلم وقتی چشمات باز و هشیارند و برق می زنن، وقتی که تو شادمانی و می خندی، چشم های پدرت رو می بینم که در صورتت نشسته و تو دختر بابا می شی. در این لحظات که شور زندگی از نگاهت میباره و من کمی تو را می شناسم و می فهمم که شادمانه به زندگی نگاه خواهی کرد و ساده و مهربان خواهی بود.
نگاه آشنای دیگری که در چشمان تو میبینم در لحظه ای اتفاق می افته که تو چیزی را سخت می خواهی، مثل لحظه ای که تو خیلی گرسنه ای و با مشت های گره کرده شروع به شیر خوردن می کنی یا لحظه ای که به عروسک های بالای سرت نگاه می کنی و دست و پا می زنی. نگاهت آنچنان مصمم و جدیه که باور داری مهم ترین کار زندگی همینه و باید حتما آن را به انجام برسونی و در این لحظه است که انگار نگاه پدرم تو چشم تو پیدا می شه و تو شباهت عجیبی به پدربزرگ پیدا می کنی. حالا من از نگاه تو می خوانم که در زندگی برای آنچه می خواهی پشتکار خواهی داشت.
و اما لحظه ای که صورتت آرومه و با وقارو مهربانی به ما که با تو حرف می زنیم گوش می دهی، نگاه آشنای مادر عزیزم را در چشم هات کشف می کنم و در آن می خوانم که متین و آرامش بخش خواهی بود که تو را از همیشه دوست داشتنی تر می کند.
٥مرداد٩٠