روز های بیقراری
عاقبت در یک شب از شبهای دور
کــــودک مــــن پا به دنیا می نهـــــد
آن زمان بر مــن خــدای مهــــــربان
نام شورانگیز "مــــــــادر" مینهــد
(وبلاگ که ژوان کاکل زری مامان و بابا)
سلام ناز گلم خوبی مامانی؟ نمی دونی این روز ها چقدر من و پدرت دلتنگیم، ناراحتی هاشو از تو حرفاش می فهمم ولی کاری از دستم ساخته نیست. خوب عزیزم زندگیه و مشکلاتش دیگه گاهی اوقات ادم ها خودشون زندگی رو برا خودشون سخت می کنند این روز ها خاطرات دوران بچگیم داره برام زنده میشه روز های اولی که رفته بودم مدرسه، مامان جمیل که با همه مشغله هایی که داشت هیچی برام کم نذاشت چقدر براشون مهم بود که من شاگرد اول مدرسه باشم . چقدر تلاش می کردند که هرچی می خوام برام مهیا کنند خلاصه همه تلاششون این بود که منو شاد و خوشحال ببینند یادمه وقتی نتیجه ی دانشگاه ها امد شهریور 84 وقتی پدر جون فهمید من قبول شدم از ذوق میرقصید اما حالامامان جون من 25 شدم و تصمیم گرفتم پدرت رو که با همه وجود دوسش دارم به خانوادم معرفی کنم و قرار ازدواج گذاشتیم عزیزم من احساس می کنم پدرت رو خوب شناختم بهش اعتماد دارم ولی از اونجایی که خونواده من سنتی هستند پذیرش این قضیه براشون سخته و این دلنگرانی هاشون من و پدرت رو به شدت ناراحت کرده دیشب بابا حمید ساعت 3 صبح بهم زنگ زد بیدار شده بود سحری بخوره ولی خیلی منقلب بود. چی کار کنم عزیزم من که می خوام همه رو راضی نگه دارم نمی دونم میدونم که پدرت منو خوشبخت می کنه ولی کاش می تونستم اینو به همه ثابت کنم . شرایط سختیه مامان جون برام خیلی دعا کن مثل همیشه تو شدی سنگ سبور تنهایی مامانت عزیزم عاشقانه دوست خواهم داشت تویی که هنوز نیومده تصور وجودت برام لذت بخشه ... تویی که عطر تنت قشنگ ترین حس و برام میاره... مواظب همه چی باش گلکم..دعا کن با خبر های خوب برگردم پیشت عزیزم
١٣مرداد٩٠