سلام فندق مامان
عزیزم من دیشب هم امدم پیشت ولی نتونستم چیزی برات بنویسم دیشب هم نگران بودم و هم دلم گرفته
بود دیروز با بابا حمید رفتیم بیرون موقع رفتن اتوبوس این قدر شلوغ بود که نگو یه مامانی هم تو اتوبوس بود تو
دلش نی نی داشت تا دیدمش یاد خودم و خودت و دوست های گلت افتادم خلاصه چون خیلی خسته بودم و
هوا گرم بود با بابایی رفتیم رستوران ترمه تو میدون ولیعصر یه چیزی بخوریم یهو بابایی گفت کیف پول و عابر
بانکشو جا گذاشته محل کارش هر دو مون نگران شدیم آخه کل پولامونو گذاشته بودیم اونجا شب بابایی یه سری زد
اونجا که برشون داره دید نیستن داشتیم دیوونه می شدیم مامانی . بابایی که این قدر بی حوصله بود با من
که حرف نزد هیچ شام نخورده خوابش برد ولی خدا رو شکر صبح که رفت بانک دید پولا دست خورده سر
جاشه تا بهم گفت من تو دلم خندیدم و به یاد تو قند عسل افتادم که دیشب ازت خواسته بودم دعا کنی .
عزیزم با اینکه هنوز کلی مونده تا از راه برسی ولی از اون روز این وبلاگ و زدم خیلی آرامشم بیشتره چون
می تونم حرفهای دلمو اینجا برای قند عسلم بنویسم
راستی هنوز بابایی اینجا رو ندیده یه چیز در گوشی بگم؟؟؟ دیروز که با بابایی حرف میزدیم یهو بابایی بهم
گفت آدینه تو خیلی پروانه ای و عاشقانه هستی فکر
کنم اگه بچه مون دختر شه مثل خودت احساساتی بشه. تازه ازش پرسیدم خوشحال نیستی که دیگه
کارهامون داره ردیف میشه؟ بهم گفت هستم و بعدش می دونی چی گفت؟؟!! گفت بعدش فقط یه آرزو دارم
اونم اینکه یه دختر داشته باشم بیاد بغلم ، باهاش بازی کنم، موهاشو شونه کنم، بوسش کنم ، ببرمش برات لباس بخرم .... میبینی بابا چقدر
دوست داره منم خیلی دوست دارم عزیزم.
البته کاکل زری من دلت یه وقت نگیره ها بابایی برای تو هم کلی نقشه داره ه ه