قاطی پاتی
یک دنیا حرف برای گفتن هست ولی حوصله نیست.دیروز فکر کنم بعد از یک ماهو اندی رفتم بیرون از خونه چه هیایویی بود .
همین که از جلوی در وارد کوچه شدیم سعی کردم با همه وجود نفس بکشمممممممممم چه هوایی بوووووووووووووووووود یهو بغضی ته گلوم احساس کردم با صدای گرفته و ناراحت به همسری گفتم امروز نوبت سنوی ان تی داشتیم ساعت 4 بعدش قرار بود ببریم دکتر ببینه حمید گفت ولششششششش کنننننن اما من ادامه دادم چه هوای خوبی همیشه دلم می خواد تو چنین حال و هوایی خبر خوش بهم برسه کاش نینی بودددددددددد کاش من خوشحال بودممممممممم.کااااااااااااااااااااش و حمید دنبال جوا سربالا می گشت تا به من بده.طول راه رفتن دستاشو ول نمی کردم انگار همش از یه چیزی می ترسمممممممم.
یه حال عجیبیه ،همه می خوان بهم بگن خیلی داری بزرگش می کنی حمید هم میگه میگه بچه شدی تمومش کن می خوام که تمومش کنم تلاشمم می کنم ولی....
رفتیم خونه خواهرم اونجا هم نچسبید حوصله ای نبوددددددددد .
شبش اهنگ دوست دارم جهانبخش و دانلود کردم 1000 بار گوش دادمممممممم همسری هی صدام میزد منم فقط نازککککککک می گفتم بلهههههههههه.احساس کردم خسته شده چراغ ها رو خاموش کرد خوابیدددددددددد منم یهو تو تاریکی بغضم ترکیدددددددددددددد رفتم جلو اینه دلم برای خودم سووووووووخت قرصمو برداشتم خوردممممممم حالم دست خودم نبوووووووود . صدای گریه هام بلند تر می شددددددددد تو کل خونه پیچید و حمید انگار صدایی نمیشنوه رفتم کنارش گریه هام ادامه داشت دستاشو کشیدم بغلش کردم صدای گریه هام بلند تر شددددددددد و حرف های هر روزه حمید که می گفت تمومش کننننننن بسه بچه نشو ولش کنننننننننن بچه نمی خوام .(کوچولو 8شب مثل هم گذشت دیشبم نذاشتی اروم بگیرم)
نمی دونم دنبال چیم و برای چی ؟؟ولی دلم بیشتر از اینکه برای خودم بسوزه پیش یکی دیگه است و تکرار این تجربه تلخخخخخخ دلم میخواد هیچ کس تو هیچ جای دنیا تجربهش نکنهههههههه.
همسرم، حمیدمممممم شرمنده تم خیلی زیادددددددددد به خاطر تحمل همه رفتارام ،بچه بازی هام ...
پدر که باشي، سردت مي شود و کت بر شانه ي پسر مي اندازي. چهره ات خشن مي شود و دلت دريايي. آرام نمي گيري تا تکه ناني نياوري.
پدر که باشي، مي خواهي ولي نمي شود. نمي شود که نمي شود. در بلندايي از شهرت، مشتِ نشدن ها به زمين مي کوبي.
پدر که باشي عصا مي خواهي ولي نمي گويي. هرروز، خم تر از ديروز، جلوي آينه تمرين محکم ايستادن مي کني..
پدر که باشي حساس مي شوي، به هر نگاه پر حسرت پسر به دنيا، خيره به دست هاي هميشه خالي ات. تمام وجود خود را محکوم آرزوهايش مي کني.
پدر که باشي در کتابي جايي نداري و هيچ چيز زير پايت نيست. بي منت از اين غريبگي هايت مي گذري تا پدر باشي. پشت خنده هايت فقط سکوت مي کني.
پدر که باشي به جرم پدر بودنت، حکم هميشه دويدن برايت ميبُرند. بي اعتراض به حکم فقط مي دوي. بي رسيدن ها مي دوي و در تنهايي ات نفسي تازه مي کني.
پدر که باشي پير نمي شوي. ولي يک روز بي خبر تمام مي شوي. تمام مي شوي و پشت ها خالي مي کني.
با تمام شدنت بايد حس آرامش را بعد از عمري تجربه کني ... ولی
پدر که باشي در بهشتي که زير پاي تو نبود، باز هم دلهره هايت را مرور مي کني.