21/7/90
سلام عسل من خوبی؟ وای این قدر دلم می خواست بیام اینجا برات حرف بزنم عزیز دلم. ولی مگه این مشغله های کاری میزاره. تو خونه که هستی یه جور کار داری بیرون از خونه ام یه جور .
کلی اتفاق های خوب افتاده عزیزم. دیشب خاله مهدیه برا اولین بار بابا حمیدو دعوت کرد خونه خودشون برا افطاری. خیلی خوش گذشت عزیزم حدودای ساعت 7 بود که بابا رسید هنوز یه ساعتی تا افطار وقت داشتیم. البته من کمک کرده بودم که همه چیز تا اون موقع اماده باشه. تو پختن غذا هم کمک کردم از اونجایی که بابا حمید اینجا تنها است خاله مهدیه سنگ تموم گذاشته بود یه مقدار هم غذا اضافه پخته بود که بابات موقع رفتن با خودش ببره . برا افطار کتلت و شامی شمالی و عسل و مربا و پنیر و خرما آش رشته که خیلی خوشمزه بود برا شام هم خورشت فسنجون با برنج. اول سفره افطار پهن شد وافطار کردیم بعدشم یه کمی میوه با چایی و یک ساعت بعدشم شام خوردیم بماند که من تو عمرم این قدر غذا نخورده بودم و تا صبح از معده درد نالیدم. دایی علی هم برا بابا جونی یه پیراهن خوشکل کرم رنگ کادو گرفت که بابا حمید خوشش امد و قرار شد روز عقدمون تو محضر تنش کنه. حدودای ساعت 11 شب همگی با ماشین دایی علی بابا رسوندیم دم خوابگاه دوستش کلی غذا بهش دادیم که تو یه هفته ای روزه میگیره نوش جان کنه.بعدشم امدیم خونه.
راستی عزیزم این روز ها من و بابا حسابی برا رسیدن روز بیستم روز شماری می کنیم. به قول بابایی این روز ها فقط یک بار تو زندگی آدم تکرار میشه باید قدرشو بدونیم. برا روز 17 شهریور هم وققت عقد گرفتیم از محضر پسر عموی پدر جون که قبلش عقد محضری بشیم. وای خدا جون این جوری یک قدم بهت نزدیک میشم گلکم. برا 1 شهریور هم می خواهیم مرخصی بگیریم بریم آزمایش خون و خرید. وای خدای مهربون به خاطر همه چیز ازت ممنوم. و از ته قلب سپاسگزار . امید وارم بنده خوبی برات باشم و لیاقت این همه نعمت رو داشته باشم . عزیز دل مامان من و پدرت برای تو یی که نیومدی کلی آرزو داریم و این یعنی اینکه ما عاشتیم. تو عشق اول و اخر ما هستی. بوووووووووووووووووووووووووس
٢٢مرداد٩٠