روز خرید مون
سلام قند عسلم خوبي دلبندم؟مثل هميشه دلم برا شكلاتم تنگ شده بووووووووووووووووووود يه دنيااااااااااااااااااااااا
اين قدر كارا داشتيم كه نگوووووووووووووووووووووو. فقط دلم مي خواست زود تر اين كارا تموم شه بيام برات بنويسم . ميدوني فكر مي كنم يه روزي ميرسه كه اين خاطراتو مي خوني من همشو برات حفظ مي كنم ، هم از روز هاي خوش زندگيمون مي نويسم هم از از مشكلاتمون تا بدوني كه زندگي پستي و بلندي داره دلبندم. در حال حاضر همه فكر من و بابا اينه كه بتونيم اين يه تكيه راه باقيمانده رو تا رسيدن بهم به خوشي طي كنيم ولي بعدشم كلي راه هست كه تا اخر عمر بايد پا به پاي هم بريم خوشبختانه پدرت تا به الان بهم ثابت كرده كه هميشه همراه و پشتيبانمه بقيشم دست خدا.
خوب حالا خبر هاي خوب ديروز من و بابا جون تونستيم يه مرخصي بگيريم تا برا خريد چيزايي كه لازم داشتيم و انجام آزمايش قبل ازدواج اقدام كنيم. درسته كه ديروز روز 19 ماه رمضون بود ولي چاره اي نداشتيم خوب مامان شرايط كاريمون مجبور كرد كه فقط شنبه مرخصي داشته باشيم صبح ساعت 10 با بابا حميد سر خيابون بهشت قرار گذاشتم رفتيم درمانگاه نو ر سعادت از بابا خون گرفتن و ازمايش هاي ديگه كه خوشبختانه مشكلي نبود و من مجبور نشدم خون بدم در عوض يه واكسن كزاز زدم كه هنوزم دستم داره از درد جدا ميشه كاراي اونجا تا 12 ظهرطول كشيد من و بابا هم كه روزه نبوديم به دعوت خاله مهديه نهار رفتيم اونجا كه باز خاله جونت با دهن روزه كلي زحمت كشيد و ما خجالت خورديم.البته قبل از نهار رفتيم من يه مقدار پارچه برا لباسم احتياج داشتم كه تهيه كردم یه دفتر خوشكل يادگاري برا من و بابا ، يه كم ميوه و... واز همه مهم تر داخل مغازه زرگري انگشتر مورد علاقه ام رو پيدا كردم و خريدم كه خيلي ناز و خوشكل بود دست بابا حميد درد نكنه اين جوري ديگه مجبور نبوديم عصر برا انگشتر من كلي بگرديم بعدش ْآمديم خونه و يه چيزي خورديم و دوباره حاضر شديم كه بريم خريداي ديگمونو بكنيم اول رفتيم دنبال يه انگشتر برا بابات كه چيزي پيدا نكرديم بعدشم رفتيم بابا يي برام پارچه گرفت يه پارچه پولك نشان خوش رنگ فيروزه اي واقعا" دست بابا حميد درد نكنه خيلي خيلي زيبا بود بعدشم به اصرار بابا برا خاله مهديه هم پارچه گرفتيم چون تو رسم ما موقع خريد برا خواهر عروس هم پارچه مي خرند.
بعدش سوار ماشين شديم تا بياييم خونه تو راه پشت چراغ قرمز بابايي از يه پسر بچه برام سه دسته گل رز خوشكل خريد كه همشو گذاشتم تو گلدون .وقتي رسيديم دم خونه خاله مهديه ،خاله اينا رفتن خونه من و بابا رفتيم انگشترمو از زرگري بگيريم چون برام بزرگ بود داده بودم كوچیكش كنند همونجا بابايي هم از يه انگشتر خوشش آمد و پسنديد و خريديم .بعد از اون با بابا رفتيم يه موبايل خوشكلم براش خريديم آخه موبايل بابات مدت ها بود داغون بود صداش از ته چاه در ميومد منو هم عصبي مي كرد ما هم كه مدت ها تصميم داشتيم اين كارو بكنيم چه موقعي بهتر از اين.دیگه حسابی خسته بودیم. تقريبا بعد اذان بود كه رسيديم خونه خاله اينا خاله اينا افطاري خورده بودند ما هم يه چايي خورديم و منتظر شديم تا شام. بعد از خوردن شام من ظرف ها رو شستم وهمگي با هم بابا رو رسونديم دم خوابگاه دوستش يه دوري تو خيابون زديم و آمديم خونه مامان جون بابا هنوز نرفته دلم براش يه ذره شده بود ولي چاره اي نبودباید تحمل می کردم. وقتی آمدم خونه زودی بهش زنگ زدم یه کوچولو حرف زدم و از بسكه خسته بودم به يه خواب ناز فرورفتم. . اینم یه خاطره خوب برا عزیزدوردونه خودم مامان جون من که قدر این روز ها رو خیلی میدونم و از خدای مهربون متشکرم به خاطر داشتن همسر گلی مثل بابات امیدوارم در آینده مامان بابای خوبی برات باشیم بوس بوس یه اتوبوووووووووووووووس
٣٠مرداد٩٠