شیرین ترین مهمونی دو نفره من و بابا
سلام کاکل زری من ، سلام ناز پری من . خوبی؟ بابا دلمون برات تنگ شده دخمر گلم یا پسر نانازم. فدای چشمات بشم وقتی نگاش با منه( جمله ای که بابایی وقتی احساساتی میشه بهم میگه).
یه خبر بگم برات یه پسر عموی توراهی داریم. پسر عمو مجیده. زن عمو ی شما یه 5 ماهی هست تو دلش نی نی داره پریشب بابایی بهم گفت این دفعه هم نی نی پسره.تو خونواده بابایی همه نی نی ها پسرن مامان اگه تو دخمر باشی مطمئنم حسابی دلبری می کنی ها!!!! نه؟ دخمر من باید سوگولی بشه...............عزیزمممممممممممممممممممم. خلاصه ماهان کوچولو داره لحظه شماری میکنه داداششو ببینه ولی خودمونیم ها ماهان خیلی شیطونه خدا به داد برسهههههههههههههههههههه.
حالا از این که بگذریم از خودم و بابایی برات بگم که روز 2 شنبه یه کاری قبول کرده بودم تو خونه انجامش بدم که همه وقتمو گرفت به خاطرش مجبور شدم شب رو هم یه چند ساعتی بیدار بمونم سه شنبه هم که مجبور بودم تا 8 شب سر کار باشم خوب مامانی خیلی خسته بودم برگشتنی سوار اتوبوس که شدم نزدیک پارک ساعی بود که یهو بابا جونی زنگ زد و ازم خواست برای افطار برم پیشش منم که هم خسته بودم هم دلم براش یه ذره شده بود و از همه مهم تر گشنه بودم با کمال میل پذیرفتم یه زنگ به خاله اینا زدم و گفتم کمی دیر تر میام و میرم پیش بابا حمید از بیرون یه کم آش و کباب خریدم و ساعت 8:4 دقیقه رسیدم پیش بابایی مامان جون در گوشی بهت بگم که بابایی برا خودش کدبانوییه ها تو هم یاد بگیر ازش برام چایی گذاشته بود تو دو تا لیوان قرمز رنگ چایی ریخته بود(اگرچه از اون لیوان ها خاطره خوبی ندارم چون یادمه پارسال بابایی داشت همون لیوان ها رو می شست که یهو تو دستش شکست و رفتیم بیمارستان و درد و بخیه و.....)خلاصه یه دو تا دونه زولبیا براش مونده بود که برام اورد و قربونش برم الهی بگو برام چی پخته بود؟!! املتتتتتتتتتتتتتتتتت .خوب معمولا" پیچیده ترین غذایی که با امکانات کم بابایی می شد پخت (ولی خودمونیم بابایی آشپزیش خوبه کلی غذا تا حالا برام پخته از پلو شفته اون دفعه من که بهتر شده بود).خلاصه وقتی چایی رو خوردیم و بابا متوجه شد که کباب و آش آوردم ترجیح دادیم این غذا های خوشمزه رو تا داغه بخوریم و املته بمونه برای بعد. من و بابات خیلی شکموییم مامان؟ ؟؟!!! خوب اینه دیگهههههههههههههه. ولی سعی می کنم به شما با برنامه غذا بدم که خوش اندام بمونی البته من و بابایی هم چاق نیستیما !!! یه کم از غذا خوریم و یه مقداریش موند بعدش کمی حرف زدیم و من از اینکه در کنار بابات بودم خوشحال و شاد.عزیز دلم درسته که من و بابات هنوز زیر یک سقف باهم زندگی نکردیم ولی من خیلی خوب باباتو شناختم یه مرد مهربون و دلسوز شاید خیلی وقت ها زبونی محبتشو بهم ابراز نکرده ولی در عمل هرجا که لازم بوده از چیزی دریغ نکرده تا حالا هم همه تلاشش این بود که زندگی مون به خوبی شکل بگیره خلاصه همیشه به داشتنش و به وجودش افتخار می کنم .خوب ساعت 9 که شد بابا برام آژانس گرفت که زود برگردم خونه که بقیه هم نگران نشن من که دوست نداشتم برم ولی چاره ای نبود عزیزکم و اینو میتونم بگم که یکی از بهترین شب هایی بود که تو ماه رمضون امسال با بابات داشتم و تفاوتش در این بود که این دفعه خیالم از بابت همه چیز راحت بود و می تونستم یه شادی واقعی رو تجربه کنم. فندق من مرسی که هوامونو داری . ما هم دوست داریم وقتی که به دنیا امدی تا اخر عمر هواتو خواهیم داشت.
٣شهریور٩٠