این 3 4 روز چه طور گذشت؟
سلام جوجوی من.
چه طوری؟ چه خبرا؟ وای یه وقت نگی مامان چه قدر بی وفا شده بهم سر نمیزنه هاهاهاهاها.... من و بابا همیشه به فکرتیم تو تو قلب ما جا داری عزیزم. این روز ها این قدر سرمون شلوغ بود که نگووووووووووووووووووو. نمی دونم از کجا شروع کنم... این چند روز من همه وقتمو تو بازار میگذروندم این قدر خرید کردم که واقعا" دلم نمی خواد تا یه مدتی تو بازار آفتابی بشم. من از روز سه شنبه مرخصی بودم تا الان صبح روز اول که کار خاصی نکردم به نظافت و این کارا گذشت عصرش با بابا رفتیم سمت جمهوری کراوات و پیراهن دامادی خریدیم یه چرخی زدیم و امدیم خانه فرداشم که عید بود و من و بابا قرار بود برا گرفتن لباسم بریم صبح زود بابای سحر خیزت بیدار شد و منو با صدای تلفنش از خواب بیدار کرد که حاضر شم برم بیرون ساعت 9:30 رسیدم سه راه جمهوری که به دلیل نماز عید همه خیابونا رو بسته بودن و بعد از 1 ساعت پیاده روی به بابات رسیدم خلاصه تا رسیدیم به خیاط 11 بود بابا مجبور بود دم در منتظرم بمونه چون تعطیل بود مجبور بودیم بریم خونه خیاط لباسمو بگیریم خلاصه مامان جون رفتم لباسمو پوشیدم خیلی خوشگل شده بودالبته یه کاراییش مونده بود به خاطر همین بابات 2 ساعت دم در منتظر بود بمیرم براش پاهاش درد گرفته بود ولی در عوض با کمی صبر و حوصله لباس خوشکلمو تحویل گرفتم وقتی پوشیدم همه گفتن بهم میاد ولی راه رفتن باهاش برام کمی سخت بود ،بعد گرفتن لباسم سوار ماشین شدیمو تا چهار راه ولیعصر بعدشم خونه خاله مهدیه لباسمو گذاشتم خونه با بابابا نهار رفتیم بیرون و عصرش کلا" با هم بودیم تا ساعت 7 که من برگشتم و کلی خسته بودم فرداش هم با خاله رفتم سمت بازار و دوباره عصرش با بابا خدایی دیگه خسته شده بودم از خرید کردن و گشتن. تا اینکه دیروز که روز آخر تعطیلات بود با بابا جون تصمیم گرفتیم بریم فقط بگردیم رفتیم پارک نیاوران کلی قدم زدیم آب انار خوشمزه خوردیم خلاصه عزیز دلم حالا که اول زندگیمونه روز های خوشی رو سپری می کنیم من با پدرت کاملا" آرامش دارم و ازش راضیم فقط یه کمی استرس کاری هست که داره باباتو اذیت می کنه بیشتر از من باید برا بابات دعا کنی تا یه کمی از فشار های کاریش کم بشه استرس نداشته باشه و بتونه درسشو بخونه تا به هدفش برسه. برا خوشبختی من و بابات حسابی دعا کن و هم چنین برا به خوبی برگزار شدن مراسممون. کلی مواظب خودت باش عزیز دلم راه من و تو خیلی از هم دوره ولی وقتی اینجا برات می نویسم احساس می کنم خیلی بهم نزدیکیم. هنوز نمی تونم چهره نازتو تصور کنم و هنوز نمیدونم کی مهمون دلم میشی ولی دلم می خواد موقعی بیای که همه شرایطمون برای پذیرا بودنت مهیا باشه و چیزی برات کم نذاریم به امید دیدار روی ماهت بووووووووووووووووس
١٢شهریور٩٠