چیزی نمونده مامان جون
سلام عروسک نازم چه طوری؟ ممکنه چند روزیپیشت نباشم. این که مهم نیست مهم اینه که تو تو قلب منی کوچول موچولو.می پرسی چرا؟ خوب برا اینکه فردا صبح عازم شمالم و تا اول مهر میرم مرخصی. یه کمی به خودم برسم ، استراحت کنم، از همه مهم تر ..... خودنت که میدونی چیه بهترین روز و شب من و بابایی نزدیکه. فندق جون میدونی چقدر من و بابا انتظار این روز رو کشیدیم؟ می دونی چقدر براش نقشه کشیدیم؟ می دونی چقدر نگران بودیم؟ اوالا که آشنا شدیم هر دوتا درس می خوندیم، بی پول بودیم مامان جون ، هزار تا فکر و خیال داشتیم اما خدا رو شکر چیزی تا وصال نمونده (وصال یعنی بهم رسیدن یه جوری یعنی ازدواج کردن مادر)خدا رو شکر همه چیز روبه راهه .قرار پسر عموی پدر جون ما رو عقد کنه چون قبول نکردن سالن تشریف بیارن مجبور شدیم بریم محضرشون یکی دو روز قبل از جشنمون عقد کنیم 5 شنبه ساعت 6 عصر 17 شهریور بهمون وقت دادن که بریم (توی اون لحظه بهترین آرزو هارو برای دوستای گلم و خوشبختی زندگی من و بابات می کنم عزیزم مطمئنم که اون لحظه تو رو تو ذهنم تصور می کنم) . مراسممون هم که یکشنبه است اگرچه تو این چند وقته همه کارو انجام دادیم ولی بازم یه کارایی مونده. امروز هم میرم پیش بابایی چون فردا بابا جونت به خاطر کارش نمیتونه با من بیاد من زود تر راه می افتم با خاله اینا میرم . 5 شنبه شب هم که مهمون داریم و بابایی برای اولین بار شام مهمون خونه ماست. عزیز دلم نمیدونی چقدر ذوق دارم دیگه کار از روز شماری گذشته دارم لحظه شماری می کنم. اگه فرصت کنم برات می نویسم این قدر عجولم که طاقت ندارم کلی عکس هم برات میزارم از ماشین عروسمون گرفته تا... منتظرم باش عشق من.دعا یادت نره برا سلامتی بابا و مامان و همه فرشته کوچولو ها.
١٥شهریور٩٠