زندگی پر از عشق منو شوشوزندگی پر از عشق منو شوشو، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

داستان شیرین یک عشق

سلام به یکی یدونه خودم

1391/6/28 13:00
نویسنده : مامان و بابا
836 بازدید
اشتراک گذاری

 بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

بازم با کلی حرف برگشتم مامان جون این چند وقته خیلی به من و بابا خوش گذشت تمام مدت در حال تفریح بودیم و خوش گذرونی می کردیم . هی دوست داشتم بیام برات تعریف کنم این بابای شیطونت نمی ذاشت تا میومدم پای لپ تاپ یه بهونه ای جور می کرد که برم پیشش.

حالا یه فرصت توووپ بدست آوردم که بیام با قند عسلم درد دل کنم. خودت که خوبی؟ دماغت چاقه؟ حسابی مراقب خودت هستی دیگه؟؟؟!!! فدات بشیم ما ا ا اا ا نی نی گلوی بابا و مامان

جونم برات بگه عزیزم جمعه شب  بعد از مراسم عقد بابا جونی برگشت تهران و منو با دلتنگی هام تنها گذاشت بهم قول داده بود 5شنبه برگرده پیشم. 2 شنبه که باهاش حرف می زدم گفت چهارشنبه میاد و تا شنبه پیشم میمونه خیلی خوشحال شدم تصمیم گرفتم براش غذا های خوشمزه بپزم و حسابی بهش برسم. همون روز با مامان جمیل رفتم برا عروسی عمه مریم که جمعه همین هفته هست لباس دوختم یه پیراهم مخمل سورمه ای تا چهارشنبه یه کم به خودم رسیدم موهامو کوتاه کردم ، چند تا لباس برا تو خونه خریدم و... چهارشنبه ساعت 2 بود که بابا زند زد و گفت راه افتاده منم دست به کار شدم و براش شام پختم سوپ شیر با کتلت و کلی مخلفات ، ژله انار ، شیرینی و کلی چیزای خوشمزه براش حاضر کردم ساعت 10 شب بابا رسید من لب پنجره منتظرش بودم که یهو چهره خندون بابا رو دیدم  قوربونش برم دلم براش یه ذره شده بود رفتم دم در به استقبالش کیفشو ازش گرفتم و دو تایی رفتیم بالا . تا بابا جون سلام علیکی بکنه و دست و روشو بشوره شام و حاضر کردم و نوش جان کردن شب چون بابا خسته بود زود لالا کردیم صبح زود از خواب بیدار شدم و غذای نهارو پختم عدس پلو و مرغ بابای خواب آلو تا 10 صبح خواب بود وقتی بیدار شد براش صبحونه گذاشتم  حسابی صبحونه خوردیم مامان جمیل گفت باقی کارارو می کنه که من و بابا بریم بیرون دور بزنیم منم آماده شدم و به همراه باابا حمید رفتیم سمت شیطان کوه جات خیلی خالی بود مامان از دم در خونه تا بالای بام سبز پیاده روی کردیم  و خندیدیم و عکس انداختیمو خلاصه کلی خوش گذشت حالا سر فرصت عکس هامونو میزارم  تو وبت یادگاری بمونه خلاصه بعد از کلی گردش ساعت 3 عصر رسیدیم خونه وای مامان جمیل برا نهارمون سنگ تموم گذاشته بود چه غذا های خوشمزه ای من و بابا این قدر خوردیم که بعدش نمی تونستم از جام پاشم دستش درد نکنه واقعا" چسبید . حالا میرسیم به سورپرایزی که برا بابا داشتم .

ز

1 مهر تفلد بابا حمید بود و من می خواستم تو اولین سال زندگی مون براش تولد بگیرم البته یه تولد کوچولو که فقط خاطره اش برامون بمونه یکی دو روز قبلش کادو بابا رو تهیه کرده بودم یه گردن بند خوشکل برا یاد گاری براش گرفتم و عصر روز 5 شنبه با بابا جون رفتیم و یه کیک خوشکل براش خریدیم دنیای زیباو شب برا شام به دعوت پدر و جون و مامان جمیل رفتیم رستوران سنتی مهتاب و جشن کوچولومونو اونجا گرفتیم باز مامان جمیل و پدر جون کلی مارو شرمنده کردن و به بابا حمید کادو دادن زچند تا عکس یادگاری از بابا انداختم مامانی وقتی به دنیا امدی و بزرگتر شدی حتما" تو رو به این رستوران زیبا میبرم شایدم همونجا برات تفلد بگیرم.شب موقع برگشتن من و بابا حمید تصمیم گرفتیم تا خونه پیاده روی کنیم وای خداجون چه حالی داد تا خونه برسیم تو راه کلی خوش گذشت فرداش که جمعه باشه قرار بود بریم خونه آقاجون اینا رشت صبح بعد از خوردن صبحونه رفتیم رشت و برا نهار رسیدیم مامان مهری زحمت کشیدن و یه خورشت قورمه سبزی خوشمزه برامون پختند بعد از نهار بابا حمید لالا کرد و من نشستم با عمه مریم به حرف زدن عصرشم بابا رفتیم تو شهر یه چرخی زدیم و سر شب رفتیم خونه آقا جون من با پسر عمو ماهان منچ و مار بازی کردیم خیلی خوش گذشت مامان جون عمو ها و عمه هات دور هم جمع بود و تنها مشکل که کمی برام سخت بود این بود که همه به ترکی حرف میزدن و من متوجه نمی شدم. ولی عوضش بابا جونی هوامو خیلی داشت . بعد از این همه تفریح شنبه شب قرار بود برگردیم تهران دل من و بابا کلی گرفته بود صبحش آمدیم لاهیجان و بعد از نهار و کمی استراحت بابا کمک کرد تا وسایلمو جمع کنم  سر شب یهو بابا گفت آدینه بیا عوض امشب فردا صبح حرکت کنیم و امشبو با خیال راحت استراحت کنیم منم که از خدا خواسته از خوشحالی پریدم تو بغل بابایی و بلیطمونو کنسل کردم و برا 9 صبح فردا بلیط گرفتم از بابا خواستم که برا قدم زدن بریم بیرون سریع آماده شدم 10 شب بود که راه افتادیم جات خالی بود اگه بودی فکر می کنم پاهای کوچولوت خسته می شد که اون همه پیاده راه بیای تو را بابا یه کم پسته خرید و جات خالی هم پسته ها رو خوردیم هم راه رفتیم نصفه های راه  با بابا مسابقه گذاشتیم که من کم آوردم و از نفس افتادم و بابا برنده شد ساعت 5/11 رسیدیم خونه و تا صبح خوابیدیم و ساعت 9 صبح یکشنبه به طرف تهران حرکت کردیم زالان سر کارم مامان جون بابا هم سر کاره قراره چهارشنبه شب بیاد خونه خاله مهدیه و 5 شنبه بریم شمال عروسی عمه مریم  چقدر حرف زدم عزیزم الان پیش خودت میگی چه مامان پر حرفی دارم من نه؟؟؟؟!! چی کارکنم دلم برات تنگ میشه دوست دارم سیر تا پیاز همه چی رو برات بنویسم .....زودی میام پیشت عزیزم بووووووووووووووووووووووووووووس

 

سه شنبه 5 مهر 90

پسندها (1)

نظرات (9)

مامان صدف
5 مهر 90 13:13
خوش به حال اونی که هنوز نیومده اینجوری دل مامانشو برده
مامان پریا
5 مهر 90 15:20
امیدوارم همیشه خوش باشی و خوشبخت . توی شمال پیاده روی کردن خیلی خوب و خوش میگذره مخصوصا که شیطونی هم میکردی مگه نه شیطون اون شیطونیها خیلی مزه میده همیشه خوش باشی
مامان پریا
5 مهر 90 15:22
ثمين
5 مهر 90 20:53
سلام گلم! ايشاله كه خوبي و خوش! من توي وبلاگم ايده براي سيسموني و جشن تولد و تزيين غذاي كودك دارم اگه يه سر بزنيد خوشحال ميشم. راستي! اگه دوس داريد عكس ني ني خوشكلتونو رو ديوار دنياي نفيس به يادگار نصب كنيد يه سر به اينجا بزنيد: http://2nyaienafis.niniweblog.com/pagegoodnini.php
مامان حسین
6 مهر 90 15:18
همیشه شاد باشی خانومی... به من رمز ندادی عروس خانوم
مامانی سید پارسا
6 مهر 90 16:11
وبلگ قشنگی داری عزیزم. خوشبخت باشی. معیار سن نی نی چیه؟ 3 سال و....
مامان پارسا جون
9 مهر 90 17:01
مامان ماهان
12 مهر 90 9:14
الهی همیشه خوش باشین
مامان ماهان
12 مهر 90 9:15
تولد همسر خوبت هم مبارکههههههههههههههههههههه


مرسیییییییییی