29مهر
سلام به قند عسل خودم خوبی مامی جونممممممم ؟؟؟؟ جونم برات بگه که مامی از دست خودم عصبانی ام .کلی عکس ریخته بودم تو فلشم که بیارم اینجا برات بزارم اما یادم رفت
همون عکس تولد بابا حمید که قولشو داده بودمممممممممممممم .یادم رفتتتتتتتتتت. میبینی تو رو خدا چه مامان حواس پرتی داری؟؟؟؟
دیگه برات از ٢ روز گذشته بگم که 5 شنبه من مجبور شدم کمی دیر تر برم خونه وقتی هم که رسیدم خیلی
خسته بودم توراه که داشتم میرفتم خونه به بابا زنگ زدم داشت می رفت سر کلاسش و طبق
معمول وقتی برا من نداشتتتتتت بهم گفت 2 ساعت دیگه بهم زنگ میزنه نشون به اون
نشون که تا ساعت 9 شب خبری ازش نشد ساعت 9 شب هم با کلی خستگی بهم زنگ زد
راستش مامان جون منم لجم گرفت و پشت تلفن اصلا" درست حسابی باهاش حرف نزدم فقط
با بله خیر جوابشو دادم خوب آخه همش فکر می کنم این بابات این قدر سرگرم کاره که
منو یادش میره بار ها بهم گفته ها این جوری نیست ولی خوب چی کار کنم؟؟؟ این شد که بابا
گوشی رو قطع کرد و رفت منم سعی می کردم به روی خودم نیارم اما تا صیح خوابم نبرد چون
هم دلم براش تنگ شده بود و هم از دستش ناراحت بودممممم دیروز صبحم که صنم جون
برا نهار مهمون بود منم در فکر خیال آقای پدر مشغول آشپزی شدم تا اینکه ساعت 12/30
سروکله بابات پیدات شد و گفت برا نهار میاد پیشم منم خوشحال و خندون به کارام
رسیدم از دستش ناراحت بودم ولی وقتی دیدمش یادم رفتتتتتتت. از نهار تا عصر هم
که کنار هم بودیم تازه من کلی اصرار کردم آقای پدر چند خطی تو وبلاگ شما بنویسه که افتخار ندادنننننن ولی قول دادش که هر وقت سر حال بود بازم اینجا برا شما بنویسه. شبشم
که دوتایی رفته بودیم بیرووووون هوا هم کلی سرد بود منم به هوای تابستون و گرماش لباس گرم
تنم نکرده بودمممممم یخ زدم مامانی. تازه تو راه برگشتن از کنار جند تا مغازه سیمونی
رد شدیم وای چه وسایلای خوشکلی داشتن دلم همشو خواااااست بعد از خوردن شام
برگشتیم خونه و لالااااا.
عزیز دل مامان لباس زمستونی های خوشکلتو تنت کن یه وقت سلما نخولییییییی . راستی مامان جون آهنگ وبلاگتم عوض کردم این اهنگ رو خیلی دوست دارم هم آرامش بخشه هم اینکه آهنگ گوشی باباییه فکر می کنم از اون یکی بهتره .عاشقتم مامانییییییییییی
٣٠ مهر90