روزانه هاي من و بابا
سلام همدم مامان چه طوري؟خيلي وقته باهم حرف نزيديما ،البته من كه هميشه تو دلم باهات حرف مي زنم هر روز هم يكبار به وبت سر مي زنم .الانم كه تنهام بابا رفته سمينار نيست فرصتي شد بيام برات بنويسم .
اين روز ها همش در حال خريد و گشت و گذار با بابا هستم با اينكه كلي خبر خوب بهم رسيده و اوضاع بر وفق مراده ولي دلم گرفته مي دونم به خاطر استرس هاي كارمه، ديگه كلافه شدم.....بابا هم كه مي خواد 3 خرداد به خاطر همايشش بره رشت و تنهايي اذيتم مي كنه .
خريداي خونمونم ديگه تقريبا" تموم شده از قيمت ها هم كه ديگه نگو وحشتناااااااااك .اين هفته بابا خيلي سرش شلوغه همايش داره ، كار داره،تو محل كارش هم كه دست تنها شده ديگه حساب كن چي ميشه...نمي دونم وقتي كه دنيا مياي وضعيت زندگيمون چه طوره ؟كجاييم؟آخه بابا به واسطه درس خوندنش شرايط كارش معلوم نيست شايد تا اون موقع شهرستان باشيم و مشغله هامون كمتر ا ز حالا . راستي خاله ندا هم عقد كرد از دوران دانشجويي وقتي حرف مي شد هميشه دوست داشت با نامزدش تو عروسي ما شركت كنه كه شكر خدا به خواسته اش رسيد . اين هفته تعطيلات داشتيم و من مرخصي نگرفتم خاله مهديه مشهد بود ،مامان جميل هم قراره 14 خرداد بره مكه احتملا" منم همون موقع برم شمال .ديشب با بابا حرف از عروسيمون شد زنگ زد به مامان مهري تعداد مهمون هاشونو پرسيد اوه ه ه ه ه ه ه ه با حساب كتابي كه ما كرده بوديم جور در نميومد. يه لحظه اين قدر كلافه و ناراحت شدم به بابا گفتم ببينا حالا من مي خوام يه شب با خيال راحت كنار تو باشم و از بهترين شب زندگي مون لذت ببريم هيچ كي حاضر نيست يه كم كوتاه بياد و اين همه مهمون دعوت نكنه ،مامان جميل رو ديگه نگو اسم هركي رو خواست نوشته .نمي دونم شايد اگه تو هم بياي و بزرگ بشي و وقت عروسيت برسه منم همين جور بشم خوب من بچه آخرمو و بابا بچه اول هر پدر مادري هم ارزو داره نميشه حرفي زد .
ولي ديشب يه لحظه دلم خواست تو بودي من و بابا. با خيال راحت كنار هم مي مونديم نه دغدغه خرج و مخارج بود و نه هيچ چيز ديگه البته عزيز دلم اين نيز بگذرد تا باشه شادي و عروسي چه كنيم ديگه ما تلاشمونو مي كنيم كه همه چيز عالي باشه و به همه خوش بگذره.
پنجشنبه عصري با بابا رفتيم تجريش از قيطريه تا تجريش پياده روي كرديم و كل بازار رو گشتيم هوا عالي بود پاساژ هارو ديديم و من مي خواستم يه مانتو بگيرم كه فروخته شده بود حسابي خورد تو ذوقم.برا شام هم رفتيم يه رستوران ايتاليايي و پاستا خورديم خيلي لذيذ بو و حسابي خوش گذشت حدوداي 12 شب تازه رفتيم ايستگاه اتوبوس تا رسيديم خونه 1 شب بود و از خستگي هر دو تا زود خوابيديم.
حرف هاي در گوشي من و تو؛
اين روز ها خيلي فكرمو مشغول كردي از همكارم كتاب ريحانه بهشتي رو گرفتم و خوندم برام جالب بود ،يه لحظه احساس غرور كردم به خاطر اينكه خدابه يه زن افتخار مادر شدن ميده اين يه سعادت بزرگ كه بتوني بچه دار بشي و از وجودت بچه تو تغذيه كني .راستش من اصلا" دوست نداشتم به بچه شير مادر بدم اما از روزي كه اون كتاب رو خوندم ديدم عوض شده و حالا فكر مي كنم اين يه شانس بزرگه كه يه مادر بتونه از شير خودش به كوچولوش بده . شايد حالا خيلي خيلي برا اين حرف ها زود باشه اما من فكر ميكنم يه خانوم بايد از هر فرصتي براي كسب اطلاعات در اين زمينه استفاده كنه تا بتونه از عهده اين مسئوليت بزرگ به درستي بر بياد . البته من با اين كه خيلي دلم تو رو مي خواد تصميم دارم 5 سال ديگه تو رو به دنيا بيارم چون مي خوام ذهنم درگير كار و درس نباشه و دربست دراختيارت باشم . پشت هر اتفاق زندگيمون يه حكمتي هست كه ما نمي دونيم توكلم به خداست و به رضاي اون راضيم . پس به اميد اون روز ها مامان جون كه تو تو آغوش مني ،دستت تو دست من و من غرق نگاه قشنگ تو و مست عطر تنت. بووووووووووووووووووووووس