دلم برات تنگ شده بود
سلام به نازنازكم نمي دوني چقدر دلتنگ اينجا بودم دلم برا دوستات هم تنگ شده بود. دوست داشتم
زود تر بيام پيش ني ني هاي گل.عزيزم تازه 1 ساعتي ميشه از راه رسيدم بابايي رفت رشت خونه
خودشون منم آمدم لاهيجان خونه خودمون بابا كه اين قد خسته بود لالا كرد ولي من با آمدن به اينجا هم خستگي هام رفت و هم انرژي مضاعف گرفتم.
راستي مامان جون خبر خوش دارم ولي به يه شرط مي گم قول بده از تو آسمونا حسابي دعامون كني
ي ي ي باشه؟؟
مامان جميل و پدرجون بالاخره اجازه دادن بابايي بيااااااااد. تا اينجا قرار گذاشتيم برا جمعه 7
عصر حالا بابايي فردا زنگ ميزنه به مامان جميل ، مامان !! ديگه قرارهبشيمااااااا. خوشحال
نيستي؟؟؟ حالا كم كم برات مينويسم كه چي شد و چي نشد. قربونت برم. خيلي استرس دارم
خوب من 4 سال دارم انتظار اين روز رو ميكشم حالا هم دلم مي خواد همه چيز به خوبي تموم شه.
خيلي از بزرگترا شايد دوست ندارند چنين خاطراتي رو براي بچه هاشون حفظ كنند ولي من مايلم
كوچولوي آينده من از گذشته مادر و پدرش مطلع باشه چون فكر ميكنم روزي كه اين نوشته هارو مي خونه
ميتونه يك رابطه صميمي با مادرش برقرار كنه و اين براي من از هرچيز مهم تره كه قبل از مادر شدن اول از
همه با كوچولوم يه دوست باشم دوستي كه بهم اعتماد كنه و همه حرف هاشو به من يا پدرش بگه.
عزيزم مي خوام بدوني با اينكه نيومدي ولي خيلي برامون ارزشمندي