جمعه عصر
سلام قند عسلم يه وقت ناراحت نشي از اينكه دير به دير ميام پيشت . آخه حال ماماني ديشب اصلا" خوب نبود نفسم تنگ شده بود داشتم خفه مي شدم هنوزم خوب نشدم برام دعا كن
ديروز بابا حميد سات 6.5 رسيد خونمون اين قدر خوشتيپ شده بود ماماني تا با با يي برسه من قلبم داشت
از جا در ميومد وقتي از بالا پنجره نگاه كردم ديدم بابايي داره تو كوچه دنبال در خونه ما مي گرده يهو منوديد
منم با دست بهش اشاره كردم كه زنگ بزنه يه جعبه شكلات خوشگل با ربان قرمز برامون آورد آخي ...
بالاخره آمد و نشستن به صحبت پدر جون از همه چيز پرسيد منم هي بهش نگاه مي كردم . بيچاره بابايي
هيچي هم نخورد .آخرش پدر جون بهش گفت يه فرصتي برا تحقيق مي خواد بابايي هم با لحن مودبانه گفت
هرچي كه شما بفرماييد و حالا من و بابات استرس داريم عزيزكم مي خواهيم برامون دعا كني هم تو و م
دوستاي مهربونت...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی