زندگی پر از عشق منو شوشوزندگی پر از عشق منو شوشو، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

داستان شیرین یک عشق

خونواده ی ما

1390/4/5 14:43
نویسنده : مامان و بابا
419 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم  خوبی قند عسل؟ میدونی از اون روز که این وب رو برات ساختم چقدر آروم ترم؟ چون اینجا

متعلق به فرشته کوچولو هایی  هست که خیلی مهربون و دوست داشتنی اند تو چشماشون پر از

صداقته. همه چیز به آدم ارامش میده. همین برا ی با انگیزه بودن کافیه. الان مهم ترین چیزی که باعث

میشه به همه چیز دلگرم بشم وجود پدر نازنینته.

دلبندم می خواستم از آشنایی مون برات بنویسم ولی نمی دونم بابایی ازم خواسته قضیه ی آشنایی

مون بین خودم و خودش بمونه منم بهش احترام میزارم و تعریف نمی کنم. ولی بدون که من و بابات آذر

 86وقتی من هنوز تو تبریز دانشجو بودم با هم آشنا شدیم بابایی تهران درس می خوند و من تبریز

همیشه این قدر از هم دور بودیم که گاهی ممکن بود تا چند ماه همدیگرو نبینیم و من همیشه دلتنگ

بودم . گاهی من میودم تهران و گاهی هم که هردومون بیکار می شدیم میرفتیم لاهیجان و رشت یه قرار

کوچولو میزاشتیم و همدیگرو می دیدیم ، خوب اولا خیلی سخت بود ولی همین قدر که بهم علاقه

داشتیم برام کافی بود من به پدرت اطمینان داشتم و اونم به من .نه بهم دروغ می گفتیم نه خیانت مثل

آیینه باهم صاف و رو راست بودیم این شد که تصمیم گرفتیم برا زندگی همدیگرو انتخاب کنیم . عزیزکم 

می خوام از خونواده ی ما بیشتر بدونی پدرت تو روستای نساز اردبیل دنیا آمد و شش سال از من بزرگ

تره منم که لاهیجان به دنیا امدم پدرت اینا بعد یه مدت یعنی اون وقت ها که بابایی هنوز نی نی بود آمدن

گیلان ساکن رشت شدن و هنوز هم رشت زندگی می کنن. بابایی وقتی مدرسه می رفت خیلی بچه

زرنگ بوداااااااااا درساشو خوب می خوند که همه ازش را ضی باشن همین شد که الان هم موفقه و باز

هم دوست داره ادامه بده در ضمن موقعی هم که من دانشجو بودم بهم کمک می کرد و الان هم

تشویقم می کنه که دوباره درس بخونم تو رشته ی مورد علاقه ام قبول شم.

خلاصه اینکه خانواده بابا حمید خیلی شلوغههههههههه. 7 عمو و عمه یعنی 2 تا عمه و 5 تا عمو. و 2 تا

هم پسر عمو. که یکیش کوچولو و میره کلاس اول و یکیشم تو راهه. تازه تابستون امسال عروسی عمه

مریم و عمو وحیده.

یه مامان بزرگ تپلی مهربون که بهش میگی مامان مهری، و یه پدر بزرگ فداکار و مهربون که آقاجون

صداش میزنی.

 

اما خونواده مامانی ...!! ما خیلی خلوتیم یک خاله مهدیه که مطمئنم قدر یه دنیا د وست داره و یه دختر

خاله با نمک به اسم نیروانا، داداش علی بابای نونو کوچولو که فکر کنم باید دایی علی صداش کنی. ن

یروانا اینا تهران زندگی می کنن اون موقع ها که من میودم تهران دیدن بابایی میرفتم خونه اونا  همین

الانشم که تهران هستم با نیروانا اینا زندگی می کنم کاهی اوقات هم خاله مهدیه غذا های خوشمزه

می پزه و من میرم برا بابا حمید که بخوره. قول بده که همیشه قدر خاله و خونوادشو بدونی.

بعدش میرسیم به لاهیجان که مامان جمیل و پدر جون تنهایی تو لاهیجان زندگی می کنن آب و هوای

لاهیجان خیلی خوبه و شهر بچگی های من خیلی قشنگه قول میدم هر سال تابستون بریم کلی همه جا

رو نشونت بدم عزیزم. تازه بابایی هم قول داده  که سر فرصت بریم نساز محل تولد بابایی چون هم خیلی

قشنگه و هم بابایی از اون جا کلی خاطره داره.

مامانی تو لاهیجان کلی دوست و رفیق و فامیل داره که به وقتش با همشون آشنا میشی.

عزیزم بازم میام برات چیزای خوب مینویسم.

راستی منتظر هفته ی دیگه باش بابایی میاد لاهیجان خونه ما که راجع به همه چیز با مامان جمیل و پدر

جون صحبت کنه قول بده برا ما دعا کنی که زود من و بابا حمید بهم برسیم.

اینم عکس های لاهیجان و نساز

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نساز

 

نساز

 

 

نساز از گبک قیه

 

 

اوشگونوخ آغ داغ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مریم
4 تیر 90 13:09
سلام عزیزم
مرسی به وبلاگ دیانا سر زدین
خیلی خوشحال شدم با شما آشنا شدم
منم از صمیم قلبم دعا می کنم شما دو کبوتر عاشق بهم برسین
الهی آمین
خوشبخت بشی عزیزم
باز هم به ما سر بزن


مرسی مامان مریم جون قربون دل مهربونت برم
الهام
4 تیر 90 13:15
چه جاي قشنگي دارين ممنون از اينكه به وب من سرميزنيد منهم شمار لينك كردم باي خوشحال ميشم اگر بازهم به وب صدگل سربزنيد


ممنون عزیزم حتما" سر میزنم
سارا(مامان سوگل)
4 تیر 90 14:12
سلام عزیزم.مرسی. منم لینکتون کردم.
مامان لنا
5 تیر 90 0:44
عکساتون محشره مرسی از اینکه به وبلاگمون سر زدین[hr

مرسی ممنون از شما هم ممنونکه سر زدین بازم میام پیشتون
مامان ماهان
5 تیر 90 17:08
چه عکسای زیبایی دستت درد نکنه


مرسي كه آمدين به خونه ما بووووووووووس