زندگی پر از عشق منو شوشوزندگی پر از عشق منو شوشو، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

داستان شیرین یک عشق

چه زمانی برای بچه دار شدن مناسبه؟

سلام عزیز دلمممممم چطوری؟ اون بالا بالاها چه خبره؟؟ دماغت چاقه مانی جوووون؟؟؟ راستش خبر خاصی نیست فقط امدم کمی بحرفم .نی نی ناز من می دونستم که بچه فهمیده ای دارم که یهو دست مامان و باباشو نمیزاره تو پوست گردووووووووووو  البته اگر هم میومدی چشم و دلمونو روشن می کردی.  فقط کمی .،نــــــــــــــــــه بیشتر از کمی جا می خوردیم . چون من حالا حالا ها برای امدنت نقشه دارممممممم ولی شوخی با مزه ای بود نازنینم .تاثیر خوبی رو من داشت وقتی همه شک کردند که ممکنه بار دار باشم  اولش ترسیدم ولی بعدش دیدم دلیلی برای ترسیدن نیست چون همیشه احساس می کنم دست مهربونی تو زندگیمونه همه زندگیمونو مدیریت و هدایت می کنه&nbs...
14 آبان 1391

نگرانی من و بابا

عزیز دلم چون به خودم قول دادم از همه خاطراتمون بنویسم دلم نیومد از این اتفاق چیزی ننویسم چون می دونم  بعد از سال های دور خوندنش برای خودم خیلی جالب خواهد بود . افکار بچگانه و شاید گاهی احمقانه.......... کوچولوی من 5 شنبه که با بابا رفتیم بیرون  من تو کتاب فروشی یه کتاب تعیین جنسیت دیدم و از بابا خواستم که بخریمش شب تا رسیدیم خونه من تند تند شروع کردم به خوندنش مطالبش برام جالب بود واز اون جایی که به مسائل پزشکی علاقه مندم با شوق و ذوق دنبالش می کردم. فرداش یهو به سرم زد که برم تقویمو نگاه کنم ببینم کی وقت امدن خاله پریه ولی دیدم که از وقتش گذشته و خبری نیست خیلی جا خوردم و ترسیدم دلم نمی خواست از آمدنت غافلگیر بشم...
6 آبان 1391

حوله بچگی هام

مامان جون مدت ها پیش من این حوله رو تو خونمون پیدا کردم بعد متوجه شدم که حوله دوران کودکیم هست که باهاش حموم می کردم این قدر ذوقیدمممممممممممممممم که نگوووووووووووووو البته اون موقع که بچه تر بودم یادمه باهاش بازی می کردم یعنی میچیدمش  دور عروسک هامممممممممممم فکر کنننننننننننننن یادش بخییییییییییییییییر چه روز هایی بود چند وقت پیش دیدیم خیلی کثیف شده لاک و رژ لب و این چیز ها چسبیده بود بهش (قابل توجه که وقتی من بچه بودم با چه وسایلی بازی می کردم ههههههههههههههههه) . منم دادمش به دختر عمه مامانم که تو شستن وسایل سفید استاده ایشونم لطف کردن برام شستند بهم تحویل دادند البته یه حوله سفید کوچولو هم داره. منم اینو گذشتم لا...
27 مهر 1391

دفتر خاطرات

  سلام نفس مامان خوبی عشقممممممممم؟؟؟ این دفتر خوشکل رو خاله مریم عید پارسال به همراه چیز های دیگه بهم هدیه داد تا حالا چیزی توش ننوشتم ولی می خوام اگه وقت شد و تونستم در حد دو سه خط  هرشب پرش کنم این دفعه دیگه از تو نمی نویسمممممممممممم روز مرگی هامونو خیلی خلاصه یاد داشت می کنم البته تو این کارا تنبلم . الان این قدر خوابم میاد مامانیییییییییییی که نگوووووووووووووووووو خواستم فیزیک بخونممممممممم دیدم مخم کار نمی کنه آخه گشنمم هست رفتم سراغ غذا درست کردن یه کمی عدس پلو پختم برای نهار خودم و شام بابا حالا منتظرم بپزه تا یه دل سیر بخورممممممممممممممممم . دیگه خبر مبری نیست همه چیز در امن و امان استتتتتتتتتتتت سوگولی من...
24 مهر 1391

تصمیم من

      مامان جون سلام خوبی؟؟ امدم یه خبر بهت بدم راستش یهو به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم عملیش کنم . می خوام این دفعه هر لباس و یا هرچیز خوشکلی دیدم برات بخرم هرچی خربدم عکسشم برات میزارم .همشونو تو یه کیف خوشکل قرمز که دارم جمع می کنم و تا  آمدنت حفظش می کنم نمی دونم شاید به بابا هم نشون ندم البته من حرف تو دلم نمی مونه سریع لو میدم . پس از این به بعد منتظر باش.   ...
21 مهر 1391

یه روز پاییزی

سلام پری قشنگم دوباره پاییز شروع شده و من دلم گرفته اخه من اصلا پاییزو دوست ندارم. الان یه ادینه تنبل و چرکولک و خواب الو نشسته جلوی سیستم فکر کن از صبح تا به حال هیچ کاری نکردم .حموم نکردم ،درس نخوندم ، غذا نپختم، خونه تمیز نکردم همین جور ولو شدم رو زمین.تازه بابا هم تو راهه و میاد خونه تنها کار مثبتی که انجام دادم ظرف قورمه سبزی رو از فریزر اوردم بیرون. به نظرت چرا؟؟؟؟ هوا ابریه حالا یه کم خورشید خانوم درامده انگار اونم جون نداره  من الان دقیقا دو هفته است موندم تو خونه خیلی حوصلم سر رفته تازه دلتنگ شمالم هستم وقتی فکر می کنم نمی تونم تا تابستون برم خونه بیشتر دلم تنگ میشه.   امروز برنامه دارم با بابا  برم ...
20 مهر 1391

امدم با گلم حرف بزم

سلام مادر دورت بگرده فرشته خوشکل مننننننننننننننن شدیدا افتادم تو خط درس الان دقیقا 12 روزه از خونه بیرون نرفتم و درس می خونم از صبح تا شب مشغولم تنها تفریحم این هست که وقت های استراحت سری به نی نی سایت بزنم و با دوست جون ها حرف بزنم بابا حمیدم که از صبح میره و تا شب تنهام گاهی احساس  میکنم مخم داره سوت میکشه ولی دوباره به خودم انگیزه میدم که تو میتونی تو باید موفق بشی و حالم خوب میشه .فکر کنم کمی هم وزن اضافه کردم چون تو این مواقع غذا خوردن خیلی حال میده. بد نیست بدونی که یکی از اگیزه های من برای درس خوندن و پزشک شدن تو هستی گل مامان چون دلم می خواد اطلاعات پزشکیم زیاد باشه و تحصیلکرده باشم درست تا الانشم بیکار نبودم...
18 مهر 1391

بیا باهم بحرفیم

        سلام عزیزم این پسره بانمکه کیه!!!!!!نمیشناسی؟؟  اسمش امیر رضاست پسر عموی شما ببین چقدر بزرگ شده فکر کنم آذر ما ه 1 سالش میشه خیلی بامزه است و من شنیدم تازگی ها خیلی شیطون شده راستی عمه فاطی هم حامله است و اسفند ماه 1 دختر به دنیا میاره وقتی فهمیدم  بچه اش دختره خوشحال شدم من دختر بچه دوست دارم  به عمه ات گفته بودم بهش میاد دختر داشته باشه ولیییییییییییی همه بهم میگن تو پسر میاریییییییییییی دیشب  از بابا پرسیدم بهم میاد چی داشته باشم پسر یا دختر گفت پسررررررررررررر بعدش گفتم تو چی دوست داری؟؟؟ گفت هیچ فرقی نمیکنه می خوام سالم باشه ولی من با کمال شجاعت بهت بگم مادر جون...
9 مهر 1391

عاشقانه ای برای کوچولوی خودم

سلام مامانی حالت خوبه؟امروز یه حس عجیبی نسبت بهت دارم ، گفتم زودی بیام بنویسم تا یادم نرفته، گاهی وقت ها میشه کلی مطلب قشنگ یهو میاد تو ذهنم اگر سریع ثبتش نکنم از ذهنم میره ، دیروز با وبلاگی آشنا شدم که مادرن فداکار و مهربون خاطرات تولد فرشته کوچولوهاشونو ثبت می کردن ، به نظرم وب بی نظیری بود پر از عشق و محبت با خوندن هر خاطره مخصوصا" لحظه ای که پدر ها و مادر ها نی نی کوچولو هاشونو میگرفتن تو بغلشون اشک از چشام سرازیر میشد . عزیز دلم اون موقع قیافه بایی تو ذهنم نقش می بست دلم میخواد یه روزی منم بتونم این لحظه ی قشنگو بهش ببخشم . دلبندم آخه بابات عاشق بچه است ،چند روز پیش که باهاش حرف میزدم گفتم حمید رضا فکر می کنم خرید ماشین برامون واجب...
28 شهريور 1391