زندگی پر از عشق منو شوشوزندگی پر از عشق منو شوشو، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

داستان شیرین یک عشق

روزمرگی های مامان و بابا

امروز جمعه است من و همسری دو روزی هست که خیلی خواب ابلو شدیم و صبح ها دیر از خواب پامیشیم دیروز 5/9 امروز 15/9 خوب خوابیدن خیلی حال میده مخصوصا برای من که چند وقت شدیدا نیاز به خواب صبح داشتم . من طبق معمول جمعه ها صبح که پا میشم هوس خونه مادر بزرگم میاد تو دهنم و همیشه یادش بخییییییر میاد نوک زبونم از نهار تا شام اونجا بودیم خیلی خوش می گذشت میدونی خیلی چیز ها رو زبونی نمیشه توصیف کرد اون حسی  که در درون باهات  حرف میزنه تاثیرش بیشتره امروز مثل روز های دیگه صبحونه خوردم امروز شوشو هم بود بعدش رفتم سر درسم چند روزی هست که شروع کردم تقریبا دارم خوب پیش میرم بهدش شوشو کمی خونه رو تمییز کرد و کفشاشو واکس زد بعدشم رفت سر ...
7 مهر 1391

وامروز و امشب من عاشق ترم ....

من فدات بشم که مهربونی تواین عکست موج میزنهههههههههههههههه امروز یه روز معمولیه ...   امروز نه سالگرد آشنائی ماست و نه نامزدی ،نه عقد و نه ازدواج ... امروز یه روز معمولیه ... امروز بدون هیچ مناسبتی میخوام از تو بگم !ازتو بهترینم ! امروز مثل خیلی از روزای دیگه من عاشق ترم ... امروز قلبم از همیشه بیشتر می طپه برات و از عطر تنت سرمستم ! بی تو من یه قاب خالیم ! همیشه از عادی شدن و روزمره شدن می ترسیدم !البته بیشتر از خودم با اون روحیه تنوع طلبی که از خودم سراغ دارم ! می ترسیدم که مثل خیلی های دیگه برای هم عادی بشیم ! ولی هرروز عاشق و عاشق تر شدیم ! ازت می پرسم من کی مثل تو میشم ؟! بامهربونی که همیشه تو نگات م...
6 مهر 1391

تولدبابایی

اول مهر تولد بابا حمیده و من دیروز 5 شنبه با حضور خانواذه خاله مهدیه و مامان جمیل و صنم براش جشن گرفتم خیلی خیلی خوش گذشت مامان جونی هم عکس گرفتیم هم شادی کردیم این اولین مهمونی رسمی تو خونه نقلی خوشکل مون بود . من که عاشق خونمون هستم نمی دونی چقدر خوشکله من و بابا تو خونمون به ارامکش میرسیم امید وارم با وجود تو خانوادمون گرم تر بشه نازنین من. راستی مامان جونم مامان جمیل هم از شمال آمده خونمون 2 روز پیش ما بود خیلی خوش گذشت . عکس ها تفلد بابا رو هم می زارم تو وبت . فعلا بایییییییییییییی
31 شهريور 1391

سلام به یکی یدونه خودم

  بازم با کلی حرف برگشتم مامان جون این چند وقته خیلی به من و بابا خوش گذشت تمام مدت در حال تفریح بودیم و خوش گذرونی می کردیم . هی دوست داشتم بیام برات تعریف کنم این بابای شیطونت نمی ذاشت تا میومدم پای لپ تاپ یه بهونه ای جور می کرد که برم پیشش. حالا یه فرصت توووپ بدست آوردم که بیام با قند عسلم درد دل کنم. خودت که خوبی؟ دماغت چاقه؟ حسابی مراقب خودت هستی دیگه؟؟؟!!! فدات بشیم ما ا ا اا ا نی نی گلوی بابا و مامان جونم برات بگه عزیزم جمعه شب  بعد از مراسم عقد بابا جونی برگشت تهران و منو با دلتنگی هام تنها گذاشت بهم قول داده بود 5شنبه برگرده پیشم. 2 شنبه که باهاش حرف می زدم گفت چهارشنبه میاد و تا شنبه پیشم میمونه خیلی خوشحال شدم ت...
28 شهريور 1391

عاشقانه ای برای کوچولوی خودم

سلام مامانی حالت خوبه؟امروز یه حس عجیبی نسبت بهت دارم ، گفتم زودی بیام بنویسم تا یادم نرفته، گاهی وقت ها میشه کلی مطلب قشنگ یهو میاد تو ذهنم اگر سریع ثبتش نکنم از ذهنم میره ، دیروز با وبلاگی آشنا شدم که مادرن فداکار و مهربون خاطرات تولد فرشته کوچولوهاشونو ثبت می کردن ، به نظرم وب بی نظیری بود پر از عشق و محبت با خوندن هر خاطره مخصوصا" لحظه ای که پدر ها و مادر ها نی نی کوچولو هاشونو میگرفتن تو بغلشون اشک از چشام سرازیر میشد . عزیز دلم اون موقع قیافه بایی تو ذهنم نقش می بست دلم میخواد یه روزی منم بتونم این لحظه ی قشنگو بهش ببخشم . دلبندم آخه بابات عاشق بچه است ،چند روز پیش که باهاش حرف میزدم گفتم حمید رضا فکر می کنم خرید ماشین برامون واجب...
28 شهريور 1391

قوری ز قلم قلم ز قوری تو عشق منی گوگوری مگوری

سلام گلكم خوبي جيگر مامان؟ باز هم با كلي خاطره قشنگ آمدم پيشت. اين دو روزه من و بابا حميد خيلي خوش گذشته ني ني گلو. البته يه كم خسته شديم چون به خاطر كار بابا بايد زود بر مي گشتيم يه روزه رفتيم رشت و آمديم تهران. جمعه هشتم مهر عروسي عمه مريم بود و اونها خيلي دوست داشتند كه ما حتما" تو جشن عروسيشون شركت كنيم از اونجايي كه بابا جونيت مسافرت يك روزه اونم با اتوبوس رو اصلا" دوست نداره ترجيح مي داد نريم و عذر خواهي كنيم ولي آقا جون و مامان مهري اصلا" راضي تشدن و قرار شد 5 شنبه من و بابا از محل كار بريم سمت رشت. منم برا 3 عصر بليط گرفتم و منتظر شدم تا بابايي برسه سفر خوبي بود تقريبا" حدوداي 10 شب رسيديم لاهيجان بعد از خوردن شام و استراحت من رفتم ...
28 شهريور 1391

خبر خوب....

سلام گلم ، هم نفسم ، عسل من و بابا خوبی ؟ یک هفته ای برای گلکم چیزی ننوشته بودم حالا آمدم که یه کوچولو باهم درد دل کنیم. تو این هفته هم روز های خوب زیاد داشتیم عزیزم ولی اتفاق خاصی نیفتاد  . بابا از 5 شنبه شب پیشم بود تا همین 1 ساعت پیش این چند روز هم گشتیم و هم استراحت کردیم  عزیزم همه زحمت هامونم افتاد گردن خاله جون . اما خبر خوبی که برات اوردم اینه که ...... چند وقت پیش ها تو امتحان استخدامی بانکی شرکت کرده بودم مراحل اولیه شو گذرونده بودم و موفقیت آمیز بود ولی چون مدت ها ازش گذشته بود امیدی بهش نداشتم اما 5 شنبه با من تماس گرفتن گفتند پرونده ام تکمیل وبعد از یکسری امضا ها و.. میتونم مشغول ب...
28 شهريور 1391