زندگی پر از عشق منو شوشوزندگی پر از عشق منو شوشو، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

داستان شیرین یک عشق

روز های بیقراری

        عاقبت در یک شب از شب‌های دور                      کــــودک مــــن پا به دنیا می نهـــــد                                               آن زمان بر مــن خــدای مهــــــربان                 &nbs...
27 آبان 1391

برات بگم که..

سلام سلام صد تا سلام به عزیز خودم کلی دلم برات تنگ شده بود.ولی اتفاق جدیدی نیفتاد که بیام و اینجا برات تعریف کنم جیگرم. همه چیز خوبه همه کارا داره درست پیش میره .منو بابا هم مشغول کارای خودمونیم. بیچاره بابا جونی این قدر که به فکر منه هنوز برا خودش چیزی نخریده. امروز رفتم برا چشمام لنز گرفتم این عینکه دیگه خسته ام کرده بود تو خونواده ما همه عینکیاند بابا عینک نداره خدا کنه تو عینکی نشی ناز گلم چون وافقعا" دردسر ه. پریشب برا بابا برنج پختم بنده خدا حوصله اش نمیاد چیزی برا خودش بپزه منم که با عجله مجبور شدم کته بزارم مادر نمیدونی چی شده شفته ، مثل خمیر .آبروم رفت.... بابایی چیزی نگفت تازه ازم تشکر کرد دستت درد نکنه عزیزم خیلی خوشمزه بو...
27 آبان 1391

21/7/90

        سلام عسل من خوبی؟ وای این قدر دلم می خواست بیام اینجا برات حرف بزنم عزیز دلم. ولی مگه این مشغله های کاری میزاره. تو خونه که هستی یه جور کار داری بیرون از خونه ام یه جور . کلی اتفاق های خوب افتاده عزیزم. دیشب خاله مهدیه برا اولین بار بابا حمیدو دعوت کرد خونه خودشون برا افطاری. خیلی خوش گذشت عزیزم حدودای ساعت 7 بود که بابا رسید هنوز یه ساعتی تا افطار وقت داشتیم. البته من کمک کرده بودم که همه چیز تا اون موقع اماده باشه. تو پختن غذا هم کمک کردم از اونجایی که بابا حمید اینجا تنها است خاله مهدیه سنگ تموم گذاشته بود یه مقدار هم غذا اضافه پخته بود که بابات موقع رفتن با خودش ببره . برا افطار کتلت و شامی شمالی...
27 آبان 1391

روز خرید مون

    سلام قند عسلم خوبي دلبندم؟مثل هميشه دلم برا شكلاتم تنگ شده بووووووووووووووووووود يه دنيااااااااااااااااااااااا  اين قدر كارا داشتيم كه نگوووووووووووووووووووووو. فقط دلم مي خواست زود تر اين كارا تموم شه بيام برات بنويسم . ميدوني فكر مي كنم يه روزي ميرسه كه اين خاطراتو مي خوني من همشو برات حفظ مي كنم ، هم از روز هاي  خوش زندگيمون مي نويسم هم از از مشكلاتمون تا بدوني كه زندگي پستي و بلندي داره دلبندم. در حال حاضر همه فكر من و بابا اينه كه بتونيم اين يه تكيه راه باقيمانده رو تا رسيدن بهم به خوشي طي كنيم ولي بعدشم كلي راه هست كه تا اخر عمر بايد پا به پاي هم بريم خوشبختانه پدرت تا به الان بهم ثابت كرده كه هم...
27 آبان 1391

شیرین ترین مهمونی دو نفره من و بابا

      سلام کاکل زری من ، سلام ناز پری من . خوبی؟  بابا دلمون برات تنگ شده دخمر گلم یا پسر نانازم. فدای چشمات بشم وقتی نگاش با منه( جمله ای که بابایی وقتی احساساتی میشه بهم میگه). یه خبر بگم برات یه پسر عموی توراهی داریم. پسر عمو مجیده. زن عمو ی شما یه 5 ماهی هست تو دلش نی نی داره پریشب بابایی بهم گفت این دفعه هم نی نی پسره.تو خونواده بابایی همه نی نی ها پسرن مامان اگه تو دخمر باشی مطمئنم حسابی دلبری می کنی ها!!!! نه؟ دخمر من باید سوگولی بشه...............عزیزمممممممممممممممممممم. خلاصه ماهان کوچولو داره لحظه شماری میکنه داداششو ببینه  ولی خودمونیم ها ماهان خیلی شیطونه خدا به داد برسههههههههههههههههههه...
27 آبان 1391

از دست دادن یک دوست

    سلام جیگر من سلام نفس من برات دلتنگ بودم مثل همیشه. روزی و شبی نیست که با با بات حرف بزنم و از وجود شما یادی نکنیم. ولی هنوز کلی راه داریم تا به شما برسیم . ما همه تلاشمونو میکنیم تا یه زندگی راحت بسازیم و خدای مهربون شما رو به ما هدیه بده. نفس من یادته بهت گفتم زندگی روز های خوب و بد داره، و من از همه روز هاش برات می نویسم ؟ عزیزم راسنش دیروز یه خبر ناراحت کننده شنیدم و دلتنگ شدم  ، درسته که ما باید مقاوم باشیم و در برابر خواست خدا صبوری کنیم ولی گاهی اوقات شنیدن بعضی خبر ها ناراحت کننده است. دیروز خاله مهرانه مامان مهرسا کوچولو خبری تو وبش نوشته بود که با خوندنش پیگیر شدم و فهمیدم که یه دوست خوبتو از دست دادی ع...
27 آبان 1391

این 3 4 روز چه طور گذشت؟

سلام جوجوی من. چه طوری؟ چه خبرا؟ وای یه وقت نگی مامان چه قدر بی وفا شده بهم سر نمیزنه هاهاهاهاها.... من و بابا همیشه به فکرتیم تو تو قلب ما جا داری عزیزم. این روز ها این قدر سرمون شلوغ بود که نگووووووووووووووووووو. نمی دونم از کجا شروع کنم... این چند روز من همه وقتمو تو بازار میگذروندم این قدر خرید کردم که واقعا" دلم نمی خواد تا یه مدتی تو بازار آفتابی بشم. من از روز سه شنبه مرخصی بودم تا الان صبح روز اول که کار خاصی نکردم به نظافت و این کارا گذشت عصرش با بابا رفتیم سمت جمهوری کراوات و پیراهن دامادی خریدیم یه چرخی زدیم و امدیم خانه فرداشم که عید بود و من و بابا قرار بود برا گرفتن لباسم بریم صبح زود بابای سحر خیزت بیدار شد و منو با صدای ت...
27 آبان 1391

چیزی نمونده مامان جون

    سلام عروسک نازم چه طوری؟  ممکنه چند روزیپیشت نباشم. این که مهم نیست مهم اینه که تو تو قلب منی کوچول موچولو.می پرسی چرا؟ خوب برا اینکه فردا صبح عازم شمالم و تا اول مهر میرم مرخصی. یه کمی به خودم برسم ، استراحت کنم، از همه مهم تر ..... خودنت که میدونی چیه بهترین روز و شب من و بابایی نزدیکه. فندق جون میدونی چقدر من و بابا انتظار این روز رو کشیدیم؟ می دونی چقدر براش نقشه کشیدیم؟ می دونی چقدر نگران بودیم؟ اوالا که آشنا شدیم هر دوتا درس می خوندیم، بی پول بودیم مامان جون ، هزار تا فکر و خیال داشتیم اما خدا رو شکر چیزی تا وصال نمونده (وصال یعنی بهم رسیدن یه جوری یعنی ازدواج کردن مادر)خدا رو شکر همه چیز روبه راهه .قرار پ...
27 آبان 1391

دوباره برات چیز های خوشکل خریدممممم

سلام عزیزم خوبی خوشکل من ،دسته گل بهشتی من خیلی دوست دارم . دیروز این قدر درگیر بودم که نگوووووووو خاله مهدیه امتحان آرایش گری داشت منو به عنوان مدل عروس برده بودددد،از 6 صبح بیدار بودم . تا 12 تو  آرایشگاه بودیم و برای نهار رفتم خونشون بعد از نهارم که حسابی خوابم گرفته بود تا 5 همون جا  خوابیدم . بابا هم برای نهار با دوست قدیمیش رفته بود بیرون دوستشون زحمت کشیدند برای عروسیمون به بابا 50 تومن کادو دادند منم از بابا خواهش کردم منو ببره جمهوری تا برای قند عسلم خرید کنم. کل بازارو گشتیم جیگرم و نتیجه اش شد این چیز هایی که برات خریدیم. یه ست نوزادی 19 تکه و یک صابون خوش بو که وقتی وارد مغازه شدم مست بوی خوبش شدددددددمم...
26 آبان 1391