زندگی پر از عشق منو شوشوزندگی پر از عشق منو شوشو، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

داستان شیرین یک عشق

پرواز یک فرشته

امشب یعنی همین الان که دارم می نویسم غریب ترین حس زندگیمو دارم حسی که تا الان تجربش نکرده بودم وبرای کسی هم ارزو نمی کنم. دلم می خواد به گذشته خودم و شوشو نگاه کنم یادمه آذر86 به زور خیلی اتفاقی باهم اشنا شدیم و5سال از اون روز گذشت تا بهم رسیدیم چه روز هایی داشتیم همش برام یه خاطره خوب بوده.چون من واقعا عاشق همسرم هستم و همیشه از خدا بابات دادن چنین عشقی ممنونمممم. فرشته کوچولوی من 1سال و نیم پیش اینجا رو برات ساختم تا همه اتفاق های زندگیمونو برات بنویسم تلخ و شیرین هرچی که هست بنویسم تا بدونی زندگی چه فراز و نشیب هایی داره. و جالب بدونی که تو هم برام شیرین ترین خاطره بودی و هم تلخ ترین.گفتنش برام خیلی خیلی سخته عشق منننننننننننننننننن...
24 بهمن 1391

ما هم به مسابقه دعوت شدیمممممممممممممم

سلامممممممممممممممممممممممم. امروز چه روز خوبیه . خدا جون ممنونمممممممممممممممممممم بسیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااار بسیارررررررررررررررررررررر . بابا حمید کنار ماستتتتتتتتتتتتتتتتتت جونمییییییییییییییییییییییی کلی دلتنگی میکردیم حالا دیگه برطرف شدددددددددددددددددددددد. خاله مهدیه هم تو راهه دیگه جمع مون جمعه.امروز هم که میریم رشت پیش مامان جون اونجا هم خوش میگذره. دیشب با بابا حمید رفتیم چشم پزشکی و بابایی هم عینکی شددددددددددددددد. اخخخخخخخخخخخخخخخخخخ اصلانم بهش نمیاد ولی دیگه چاره ای نیستتتتتتتتتتتتتتت. منم 5/. نمره شماره چشمم کم شده کلا همه چیز خوبه خاله جونی هااااااااااااااا این کوچول موچول ما...
19 بهمن 1391

روز های ما داره تند تند میگذره

سلام نفسم عشقم جونممممممممممممم ببین چقدر روز های باهم بودمون داره زود زود سپری میشه. هنوز ندیدمت نمی دونم داری اون تو چی کار میکنی؟؟ ولی دلم داره برات پر میکشه... دیشب خوابتو دیدم بعدش از خواب پریدمو دیگه خوابم نبرد. این روز ها خیلی متغیرم حالت های مختلفی امده سراغم سرگیجه و ضعف و تنگی نفس و ... دکتر تو این شهر نمونده که نرفته باشم بیشتر به خاطر اینکه از سلامتی تو مطمئن بشم و همه باهم به این عقیده بودند که همه این احساسات از وجود شماست. قوربون خدا برم واقعا تو کارش ،تو نظم و ترتیبش موندم احساس می کنم وقتی یک زن بارداره یک معجزه واقعی در درونش داره شکل میگیره و خیلی خیلی به خدا نزدیک تره. از این حرف ها که بگذریم فردا بابا حم...
17 بهمن 1391

هفته 9

سلام دوست جونی های عزیزممممممممممم از این همه لطف ممنونممممممممم واقعا شرمندم کردیددددددد ولی عوضش بی نهایت خوشحالم از اینکه چنین دوستانی دارم برام یه جور قوت قلبه امید وارم بتونم محبتتاتونو جبران کنم. الان 2روزی هست شمالم شکر خدا بهترم هوای اینجا هم که عالیه همه چیز مرتبه. بیچاره بابا حمید مجبوره یه مدت تهنایی سر کنه. تصمیم دارم فردا عصر به یه دکتر زنان سر بزنم همون دکتری که قراره برای زایمان بهش مراجعه کنم. اخه تصمیم گرفتم نی نی رو تو شمال در کنار خانوادم به دنیا بیارم اینجا بهتره همه حواسشون به ادم هست احساس تنهایی نمی کنی و همه یه جوری هواتو دارن . دیگه خبر مبر ی نیستتتتتت. جز اینکه دوباره برای نی نی چیز میز گرفتیم. اگه حالمم ر...
6 بهمن 1391

هفته هفت و احوالات ما

  سلام البالوی خوشرنگ مننننننننننننننن.... الان که برات می نویسم حالم خیلی بده ه ه ه ه ه  وحشتناک سرگیجه دارم که علتشم مشخص نیست. دیروز صبح رفتم ازمایشگاه جواب ازمایشمو گرفتم که شکر خدا همه چیز خوب بود و عصرش بردم دکترم دید و راضی بود بهم گفت چون مشکلی نداری میتونی با خیال راحت سفر کنی و برای 28بهمن برام نوبت زدو سنو گرافی نوشت که ntهم همون موقع انجام بشه علی رغم اصرار من برای سنو گرافی گفتند لازم نیست زود تر بری. منم بعدش خوشحال و خندون به بابا حمید زنگیدم و بهش گفتم همه چیز مرتبه و رفتم خونه خاله مهدیه اونجا متوجه یک خبر خوب شدم که خدا لطفشو برای خانواده من تموم کرده و ما یه تو راهی دیگه داریییییییییییییییییممممم...
3 بهمن 1391

هفته 6

سلام هلوی مامان خوبیییییییییی؟؟ دلم برات تنگ تر از قبل چون حالا می دونم که تو وجودمی و من نمی تونم ببینمت عسلم. بماند که هنوز باورم نشده که تو با منی بی صبرانه منتظرم تا دکتر برام سنو گرافی بنویسه و من از حضورت مطمئن بشم. ولی در طول روز بار ها وجودتو بهم نشون میدی. از صبح که پا میشم حالت هام با روز های قبلم خیلی فرق کرده معدم بالا پایین میشه و بیحوصله و کسل و خواب الو هستم هر وقت به بابا می گم حالت تهوع دارم بهم می خنده حق داره چون متوجه یه نشونه از تو میشه. نا گفته نمونه که نی نی خیلی تنبل و شکمویی هستییییییییی چون من همش دلم می خواد بخوابممممم و غذا بخورم هی تصمیم میگیرم رژیم غذایی مو متعادل کنم تا چاق نشم اما مگه میزاری تا می خوام...
23 دی 1391

اولین نوبت دکتر

سلااااااااااااااااااام به عسل خودممممممممم که خیلی برام عزیزییییییییییییییی شکلات خوشمزه من و بابااااااااااااا.... امروزشنبه 16 دی ماه  برای اولین بار با بابا وقت گرفتم برای ساعت 6 رفتم پیش یه خانوم دکتر که تا امدن شما تحت نظرشون باشم. خیلی دنبال دکتر گشتم ماشااالله اینقدر زیادند که نمیدونستم کدوم بهترند خلاصه با مشورت و... تصمیم گرفتم نزدیک ترین دکتر و نزدیک ترین بیمارستان رو انتخاب کنم. امروز رفتم پیش خانوم دکتر مریم ذوالفقاری فر که هم استاد دانشگاه هستند و هم با تجربه واز پرسنل بیمارستان نجمیه که خیلی به ما نزدیک هست. خوشبختانه دکتر خوش رو مهربونی بود ولی مطبش خلوت بود در کل خوشم امد و خوب راهنمایی کرد . سن شما رو 5هفته و...
16 دی 1391

نمی دونم از کجا بگم از کجا شروع کنم دلبرکم......

اول باید یه نفس عمییییییییییییق بکشممممممممممممممم. بعدش بگمممممممممممممم شکککککککککککککککککررررررررررررررررررر. عسللللللللللللللللل مامان ما رو غافل گیر کردهههههههههههههه ممکنه بزودی از راه برسههههههه. بزار شمرده شمرده برات بنویسم..... من از  10 دی ماه منتظر خاله پری بودم  ولی چند روز گذشت و با وجود دلدرد زیاد خبری نشد . دیشب از بابا خواستم بی بی چک بگیره و بعد از امتحان کردن دیدم بلهههههههههههههه چی میبینییییییییییییییی 2 تا خط قرمززززززززززززز عکس العملم اون موقع اصلا دست خودم نبووووووووواولش با صدای بلنددددددددد باباتو صدا زدم بعدش گریه کردم تا بخواهییییییییی و افتادم تو بغل بابایی اونم هی بوسم میکرددددددددد. خلاصه شوک...
14 دی 1391

مهمون داری

یه سلااااااااااااااااااام با همه وجوووووووووووووود به دوستای عزیزممممممممممممممم بعدشمممممممممممم یه علمه خستگی و دلتنگی برای تیکه قلبمممممممممم که هنوز نمی دونم کجاست و چه شکلیه ....نمی دونم کجاست؟؟!!! چرا می دونم ب اینکه یه فرشته است جاش توی قلبمهههههههههه ،بخشی از وجودمه که قراره یه وقتی که نمی دونم کی از خودم جداش کنمممممممم زندگی ما هم جریان داره دوست جونا ولی با این تفاوت که این هفته مهمون داری کردم البته فقط به مدت 2 روز مامانم و مادربزرگمو و دختر عمه مامانم از شمال از تشریف آوردن پیش ما اونم برای اولین بار دل ما هم کمی بازشد و خیلی خوش گذشت تازه یه ساعتی هست که رفتند منم تندی خونه رو جارو کشیدم و دوش گرفتم و امدم پای نتتتتتت...
9 دی 1391

دومین شب یلدای ما

شب یلدا به همه دوستان عزیزم مبارک باشه انشالله بهترین شبو تجربه کرده باشند   سلامممممممممم عقشششششششششش ماماننننننن چه طوریییییی؟؟ مامانی امدم از شب یلدا برات بگم گلم. دیشب شب یلدا بود  و دومین سالی بود که در ابن شب کنار بابا بودم سال گذشته اولین یلدای من و بابا بود و بابا برام انگشتر نگین سبز خریده بود که خیلی خوشکل بود و به چشم همه امده بود .امسال دیگه از کادو خبری نبود  سال گذشته مامان جمیل و مادر جون پیش ما بودن ولی امسال فقط ما بودیمو خاله مهدیه و صنم دختر خالم که تهران درس می خونه. 28 آذر تولد دایی علی بود و دیشب براش تولد برگزار کردیم. براش یه ست لباس منزل خریدیم و یک کیک رولتی و برای شام رفتی...
1 دی 1391